*هشت ساله بودم که در یک میهمانی شبانه، برای اولین بار با پدیدهای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم .
میزبان با لبخندی ملیح، خرمالو تعارف کرد و من هم بدون درنگ، نامبرده را شکافته و چشیدم . شوربختانه خرمالوی مذکور به غایت گس بود و تا چند ساعت احساس میکردم گونههایم در حال تجزیه شدن هستند!
از آن روز به بعد، در نظر من هر کس که خرمالو میخورد فردی مازوخیسمی و هر کس که خرمالو تعارف میکرد، شخصی سادیسمی قلمداد میشد! تجربهی تلخ اولین کام از خرمالو باعث شد که من سی و نه سال این گردالی سرخ رنگ را به صورت یکطرفه تحریم کنم!
با اصرار فراوان همسرم، دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم در چهل وهفت سالگى به خرمالو یک فرصت تازه دادم! خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزهای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرون آورده و ایشان را پس از لیموترش و توت فرنگی در صدر مصطبه بنشانم!
یک تجربهی تلخ در هشت سالگی، باعث شد که سى و نه سال از همهی خرمالوها متنفر باشم.
اولین تجربههای کودکی، شالودهی ما را می سازند. چه بسیارند باورها، هنجارها و اعتقاداتی که به خاطر تجربهی طعم گس آنها در کودکی، هنوز منفور ما هستند. مواظب تجربههای گس خودو اطرافیانمون باشیم...
میدﺍﻧﻢ ﺍﮔﺮ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﻨﻢ، ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼشش ﺭﺍ میکند ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ، ﻫﻤﻪﯼ ﻣﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮﯾﻢ ... ﭘﻨﺎﻩ میبرم ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ، ﺍﺯ ﻋﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ میبینم و ﺩﯾﺮﻭﺯ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﯿﺐ ﻣﻼﻣﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ.
ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻧﺶ و ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩﻥ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭز او ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﻧﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ...
*شنبهها در گلستان 1. دیباچه. قسمت دوم
ذکرجمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب (1) حدیثش که همچون شکر میخورند و رقعهی منشآتش که چون کاغذ زر میبرند، بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد؛ بلکه خداوند جهان و قطب دایرهی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان، اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.
زانگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب، مشهورترست
گر خود همه عیبها بدین بنده درست هر عیب که سلطان بپسندد، هنرست
گِلی خوشبوی در حمام، روزی رسید از دست محبوبی (2) به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ (ثواب) حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه(3) بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ (4) هو عِرقُها و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهی پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل، تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد.
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایهی خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان در ت، مأمن رضا
بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر بر ما و بر خدای جهانآفرین، جزا
یا رب ز باد فتنه، نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب (5) تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم:
هر دم از عمر، میرود نفسی چون نگه میکنم، نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد، عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آن کس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس. ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه، غرّه هنوز
ای تهیدست رفته در بازار! ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد، پریشان نگویم.
زبانبریده به کنجی نشسته، صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه، انیس من بود (7) و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در درآمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر! به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید به حکم ضرورت، زبان در کشی
کسی (8) از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر، معتکف نشیند و خاموشی گزیند. تو نیز اگر توانی، سر خویش گیر و راه مجانبت پیش. گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به (9) عادت مألوف و طریق معروف (10) که آزردن دوستان جهلست و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقض (11) رای اولوالالباب، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان، ای خردمند! (12) چیست؟ کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروشست یا پیلهور
اگر چه پیش خردمند، خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیرهی عقلست. دم فروبستن به وقت، گفتن و گفتن، به وقت خاموشی
پ.ن: 1. قصب السبق
2. مخدومی
3. وشاته
4. دوحة
5. روز
6. میکنی
7. بودی
8. یکی
9. بر
10. معهود
11. عکس
12. زبان در دهان خردمند
*ذکرجمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب (1) حدیثش که همچون شکر میخورند و رقعهی منشآتش که چون کاغذ زر میبرند، بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد؛ بلکه خداوند جهان و قطب دایرهی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان، اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.
ذکر جمیل: نام نیک
افواه: جمع فم. به معنی دهانها
صِیت: آوازهی نیک
بَسیط: زمین وسیع
قَصب الجیب حدیثش: قصب، گیاه مجوف بندبند است که از آن قلم، حصیر، نوعی پرده و ... میسازند.
جیب به معنای گریبان است. تا چندی پیش، لولهای مجوف دارای چند گره از نقره یا طلا میساختند و از سوراخی که در هر گره تعبیه شده بود، بند یا زنجیری میگذاردند و آن را در همان زمان، قصب الجیب مینامیدند. بنابراین، قصب الجیب حدیث، قسمتی از احادیثی میشود که مورد احتیاج عمومی است. سعدی با این بیان میخواهد حلاوت گفتار خویش را آشکار سازد.
رقعه: نامه، قطعه کاغذی که روی آن نویسند.
منشات: انشاء شده
کاغذ زر: چیزی شبیه اسکناس یا ورق طلا
بلاغت: رسایی. در اصطلاح، ادای سخن به قسمی که با حال و مقام مناسب باشد
قطب دایرهی زمان: در قدیم، اعتقاد بر این بوده است که افلاک به دور زمین در حرکتند. نقطهی ثابتی را که حرکت بر گرد آن انجام میشده، قطب مینامیدند و زمان را مدت حرکت فلک میدانستند. بنابر این، مراد، تشبیه ممدوح به قطب فلک است.
سلیمان: یکی از پیامبران بنی اسرائیل است و به موجب آیهی 34 سورهی ص، حضرت سلیمان از خدا خواسته که به او ملکی ببخشد که پس از وی شایستهی هیچکس نباشد و خداوند باد و جن و شیاطین را مسخر او ساخته است و به دلیل اینکه ملک اتابک، شایستهی دیگری نیست، سعدی، ممدوح خود را قایم مقام ملک سلیمان خوانده است.
اتابک: کلمهای است ترکی به معنای پدربزرگ. معمول سلجوقیان این بود که فرزندان خود را به کسانی معتمد میسپردند و آنان را اتابک میخواندند. اتابک، حکمران ناحیهای بود و تربیت شاهزادگان به ویژه ولیعهد را به عهده داشت. هنگامی که سلجوقیان ضعیف شدند، سلسههای مختلف اتابکان، حکومتهای مستقل تشکیل دادند و از جمله این سلسلهها، سلسلهی اتابکان فارس یا اتابکان سلغری است که ممدوحین سعدی از جمله آنان میباشند.
سلغر: نام یکی از اجداد اتابکان فارس است و از این روی، آنان را سلغری و سلغریان نامیدهاند.
ابوبکر: ابوبکر بن سعد، ششمین اتابک فارس. از 623 تا 658 بر قسمتی از فارس حکومت داشته. ابوبکر برای حفظ فارس با خاندان مغول از در صلح درآمد و کشور خود را از حملهی آنان مصون داشت.
ظِل اللهِ تَعالی فی اَرضِه: سایهی خدای تعالی در زمین خدا
رَبِ ارضَ عَنهُ وَ اَرضِه: پروردگارا از او خشنود شو و او را خشنود گردان.
بعین عنایت: به چشم مهر
ارادت صادق: ارادت در اصطلاح عرفان، رابطهایست میان سالک و مرشد. این معنی به تدریج وسعت یافته و بر هر محبت معنوی که ناشی از خلوص و صفا باشد، اطلاق گردیده و چون اظهار ارادت گاهی ممکن است تصنعی و کاذب باشد، در اینجا به قید صادق مقید شده تا معلوم گردد عدهای از مریدان و مرادان آن زمان، با هم صدق و صفایی نداشتهاند.
لاجَرَم: ناچار
کافه: همگی
انام: آفریدگان. در زبان فارسی در معنی مردم به کار رفته و میرود.
اَلناسُ عَلی دینِ مُلوکِهِم: مردم، آیین پادشاهان خود گیرند. حدیث نبوی است. مولوی گوید:
خوی شاهان در رعیت جا کند چرخ اخضر، خاک را خضرا کند
آن رسول حق قلاووز سلوک گفت الناس علی دین الملوک
خلاصهی بیان شیخ در این زمینه آنکه همه صیت و شهرت سعدی، نتیجهی عنایت اتابک است که موجب توجهی عام و خاص شده چون مردم، از بزرگان و پادشاهان پیروی میکنند.
*زانگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب، مشهورترست
گر خود همه عیبها بدین بنده درست هر عیب که سلطان بپسندد، هنرست
گِلی خوشبوی در حمام، روزی رسید از دست محبوبی (2) به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
در قدیم، گِلی خاص برای شستشو به جای صابون بکار میرفته است و منظور از مُشک، مادهای است خوشبو که در ناف آهوی ختا جمع میشود. در زبان معمول، مِشک تلفظ میشود.
عبیر، تغییریافتهی عنبر است و عنبر، مادهای است که در مثانهی حیوانی بزرگ و دریایی که در دریاهای گرم به سر میبرد، پیدا میشود و گویا پیدا شدن آن، ناشی از نوعی بیماری حیوان است.
*اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ (ثواب) حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه(3) بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ (4) هو عِرقُها و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
اَللّهُمَ مَتِّعِ المُسلِمینَ بِطولِ حَیاتِه: خدایا! مسلمانان را از طول عمر وی، بهرهمند ساز
ضاعِف ثَوابَ جَمیلِ حَسَناتِه: خدایا! پاداش نیکیهای او را دو چندان یا چندین برابر ساز
ارْفَع دَرَجَةَ اَوِدّاتِه وَ وُلاتِه: درجهی دوستان و دوستدارانش را بالا ببر
وَ دَمِّر عَلی اَعدائه وَ شُناتِه: دشمنان او را هلاک گردان
بِماتُلِیَ فِی القُرآنِ مِنْ آیاتِهِ: به حق آیاتی که در قرآن تلاوت میشود
اَللّهُمَ آمِن بَلدَه وَ احفَظْ وَلَدَه: خدایا کشور او را در امان بدار و فرزندش را از بدی نگهدار
آمن بلده: ماخوذ است از گفتار حضرت ابراهیم که قرآن مجید به آن اشاره دارد: "وَ اِذ قالَ اِبراهیمُ رَبِّ اجعَل لی بَلَداً آمِنا"
لَقَد سَعِدَ الدُّنیا بهِ دامَ سَعدُه |* وَ ایَّدَهُ المَولی بِاَلوِیَةِ النََّصرِ: دنیا به وسیلهی او نیکبخت شد که نیکبختی وی بر دوام باد! خدا او را با پیروزی یاری کند
کَذلِکَ تَنشَألینةٌ هُو َعِرقُها: درختی که او ریشهاش باشد، چنین پرورش می یابد
وَ حُسنُ نَباتِ الاَرضِ مِن کَرَمِ البَذرِ: خوبی گیاه هر زمین، بسته به خوبی جنس تخمهی آن است.
*اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایهی خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان در ت، مأمن رضا
بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر بر ما و بر خدای جهانآفرین، جزا
یا رب ز باد فتنه، نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا
اقلیم: ماخوذ از ریشهی یونانی است که معنی اصلی آن، انحراف و در اصطلاح، انحراف زمین از خورشید می باشد. قدما زمین را به هفت اقلیم تقسیم میکردند. امروزه اقلیم به معنی آب و هوا است.
مأمن: محل امن.
رضا: خشنودی
مأمن رضا جایی است که در آن، خشنودی و آرامش حاصل آید.
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا: در این بیت، صنعت تایید به کار رفته است و تایید این است که ممدوح را دعای خیر کنند و برایش نیکی بخواهند و دوران سعادت او را مقید به زمان حادثهای کنند که آن حادثه، ابدیت و بقا داشته باشد.
*یک شب (5) تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم
سنگ سراچهی دل: سراچه، مصغر سرای است. ممکن است دل به خلوت سرا (سراچهی سنگی) تشبیه شده باشد. همچنین ممکن است مراد از سراچهی دل، سینه باشد و قلب. فرض اول به نظر درستتر است و در هر حال، به قساوتی که قلب را در نتیجهی اتلاف عمر در راه هوی و هوس عارض شده، اشاره شده است.
به الماس آب دیده میسفتم: الماس از ریشهی یونانی به معنای سنگ سخت است و منظور از آب دیده، اشک است که آب دیده به الماس تشبیه شده است و سبب تشابه، صفا و پاکی است.
سفتن: سوراخ کردن
*هر دم از عمر، میرود نفسی چون نگه میکنم، نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
کوس: طبل بزرگ
رحلت: کوچ کردن. در قدیم معمول بوده است عزیمت کاروان را با نوای کوس به اطلاع میرساندند.
نوشین: منسوب به نوش به معنی عسل و در معنای شیرین به کار میرود.
رحیل: کوچ کردن
سبیل: راه
*هر که آمد، عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آن کس که گوی نیکی برد
عِمارت: ساختمان
رفت و منزل به دیگری پرداخت: منظور واگذار کردن خانه به وارث است
غدار: بسیار فریبکار و بیوفا که منظور از آن، دنیاست
خُنُک: خوشا
*برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس. ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه، غرّه هنوز
ای تهیدست رفته در بازار! ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
برگ عیشی: منظور از برگ، توشه و لوازم زندگی است و در این معنی، ساز و برگ هم گفته میشود.
تموز: ماه دهم از ماههای رومی برابر با مرداد فارسی. و در اینجا عمر به برف تشبیه شده که آفتاب تموز بر آن بتابد.
خواجه: به معنی بزرگ و سرور، متصدیان حرمسرا را خواجه سرا به معنی رئیس خانه مینامیدند و برای اینکه به آنها اطمینان بیشتری باشد، آنها را خصی میکردند.
غره: مغرور
خوید: گندم و جو سبز نارسیده. منظور این است که هر کس، کِشتهی خود را نارسیده فروشد و بهای آن را خرج کند، هنگام خرمن باید خوشهچینی کند.
*بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد، پریشان نگویم.
زبانبریده به کنجی نشسته، صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
عزلت: گوشهنشینی و کنارهگیری از مردم
فراهم چیدن: جمع کردن دامان. کنایه از پرهیز از دنیاست
دفتر: در گذشته به معنای کتاب بوده اما اینک به معنی کتابچه است.
صم بکم: کر و لال
حکم: سخن محکم و استوار و موافق حق
*تا یکی از دوستان که در کجاوه، انیس من بود (7) و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در درآمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر! به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید به حکم ضرورت، زبان در کشی
متعلقان: وابستگان.
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید: یکی از وابستگان او را از ریز ماجرا آگاه کرد.
جزم: به معنی قطع و نیت جزم کردن به معنی تصمیم قطعی گرفتن
معتکف: کسی که برای عبادت در مسجد یا جای دیگر خلوت گزیند.
سر خویش گرفتن: دنبال کار خود رفتن و دیگران را به حال خویش واگذاشتن
مجانبت: کنارهگیری و پرهیز کردن
بعزت عظیم: قسم به عزت خداوند بزرگ
بصحبت قدیم که دم بر نیارم: قسم به دوستی دیرین سخن آغاز نکنم
مألوف: به معنی راه و رویهی معمول
معروف: شناخته شده و مشهور و همچنین به معنی نیکی
آزردن دوستان جهلست: آزردن دوستان، طریقی جاهلانه و از روی نادانی است.
کفارت و کفاره: به معنی جبران گناه و از ریشهی تکفیر به معنی پوشاندن و محو کردن
یمین: به معنی سوگند و هم به معنی دست راست که در اینجا معنی اول، مراد است.
کفارهی یمین: به موجب آیهی 88 سورهی مائده، غذا دادن ده مسکین یا لباس پوشانیدن بر آنها یا آزاد کردن یک بنده یا سه روز روزه است.
کفارت یمین سهل است: یعنی ممکن است سعدی سوگند خود بشکند و از عزلت به در آید و به صحبت گراید و کفاره نقض سوگند خویش بدهد
نقض: شکستن
اولوالاباب: صاحبان خرد
ذوالفقار: ذوالفَقار، واژهای عربی به معنای صاحب فقرات است. فقره خود به معنای مهرهی کمر است. گفته شده است چون بر پشت این شمشیر، خراشهای پست و هموار بوده، آن را بدین نام خواندهاند. عموماً پنداشته میشود که ذوالفقار، دارای دو تیغه یا دو زبانه بوده اما به قول دهخدا این گمان بر اصلی نیست و تنها ابن شهر آشوب در کتاب المناقب، ذوالفقار را شمشیری دوشاخه دانسته است. دربارهی این که این شمشیر چگونه به دست علی (ع) رسید، نظرات مختلفی وجود دارد. در حدیثی منسوب به علی بن موسی الرضا (ع) آمدهاست که جبرئیل، آن را با خود از آسمان آورده است. مجلسی از مناقب نقل میکند که آیهی ۲۵ سورهی حدید اشاره به این امر دارد.
نظر دیگر که در بحارالانوار آمده است، ذوالفقار یکی از هدیههای بلقیس به سلیمان است که به دست علی میرسد.
در نظر مشهورتر که در لغتنامهی دهخدا و فرهنگ معین یاد شده ذوالفقار از آن منبه ابن الحجاج و یا از آن عاص بن منبه بود که در جنگ بدر علی (ع) او را کشت و شمشیر ش را به پیامبر داد. یک سال بعد در جنگ احد، هنگامی که شمشیر علی شکست، او از پیامبر شمشیر خواست و پیامبر، ذوالفقار را بدو داد که علی با آن از محمد دفاع کرد و دشمن را عقب راند.
بنا بر تاریخ طبری و سیرهی ابن هشام در این هنگام ندایی شنیده شد که میگفت: «لا فتی الا علیّ. لا سیف الاّ ذوالفقار» (هیچ جوانمردی جز علی و هیج شمشیری جز ذوالفقار نیست). پیامبر فرمود: این صدای جبرئیل است.
نیام: غلاف شمشیر و خنجر و به طور کلی، به غلاف هر چیزی گفته می شود
زبان سعدی در کام : کام به معنی دهان و سقف دهان است و منظور این است که خردمندان، شمشیر علی را در غلاف و زبان سعدی را چسبیده به سقف دهان نمیپسندند و همچنان که ذوالفقار علی، مهرههای پشت دشمنان را در هم میشکند، زبان سعدی هم باید سکوت و خاموشی را در هم شکند.
*زبان در دهان، ای خردمند! (12) چیست؟ کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروشست یا پیلهور
اگر چه پیش خردمند، خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیرهی عقلست. دم فروبستن به وقت، گفتن و گفتن، به وقت خاموشی
جوهر: همان تغییریافتهی گوهر است به معنای سنگ قیمتی
پیلهور: دستفروش
طَیره: سبکی و سبکسری. منظور این است که دو چیز بر سبکی عقل دلالت دارد. یکی خاموشی در موقعی که سخن گفتن لازم است. دیگر سخن گفتن در هنگامی که خاموشی ضرورت دارد.
*هرگاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود، در راه بیهوده خرج کند، می گویند: فلانی همه را خرج اتینا کرد. یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت، به مخارج غیر لازم رسانید.
سابقا مطربها در مجالس عروسی و امثال آن، پس از آن که یک دور میرقصیدند، در مقابل هر یک از میهمانها مینشستند و پس از چندی سر و کله آمدن و عشوهگری کردن، زنگی را که در شست داشتند یا یک نعلبکی را که در دهان داشتند، جلو میبردند و او به همت خود، یا سکهای زر یا سکهای نقره در زنگ یا نعلبکی او میریخت و در حقیقت، پولی مفت و رایگان را از دست میداد. به همین مناسبت، به خرجهای بیهوده و بیمصرف، عنوان خرج اتینا دادند و جزو اصطلاحات مثلی قرار گرفت.
سابقا پس از دریافت شادباش، یکی از مطربان با بانگ بلند اعلام میداشت اعطینا! یعنی مرحمت کردند! یعنی واژه اتینا از فعل عربی اعطینا است و در آن روزگار که زبان عربی بیشتر از امروز در کشور ایران رواج داشت، بر سر زبانها افتاده و به صورت ضربالمثل درآمده است.