*کار کردن با اینستاگرام، سادهست. یه عکس آپلود میکنی. کپشن رو مینویسی. هشتگ میزنی و ارسال. ولی مهمتر از آسون و در دسترس بودن، اینه که چی به دلت میشینه. چی بیشتر بهت آرامش میده. چی خوشحالت میکنه.
کلا زیاد پیگیر اینستاگرام نیستم. روز اولی که نصبش کردم، از شیرجه زدن در یک آرشیو بیانتها از عکسهای خوشگل و پر رنگ و لعاب، تا 48 ساعت ذوقمرگ بودم. اما الان که چند سال گذشته، شلوغی و سطحی بودنش نمیگم اذیتم میکنه اما چیزی نیست که با خلق من سازگار باشه. هستند مهاجرهایی که از تجربههاشون میگن. مخاطب رو با جزئیات زندگی و فرهنگ مردم کشورهای دیگه آشنا میکنن. میتونی ببینی ایتالیاییها چطور عروسی میگیرن. آلمانیها چطور مهمونی میدن و ... هستن پیجهای فروشگاههایی که میتونی ازشون خرید کنی - اگه کلاهبردار نباشن البته :دی - زبان و آشپزی و ورزش یاد بگیری - هرچند به نظر من ورزش برای سلامتی مضر است -... اما کم هم نیستن پیجهایی که یا از اول، سطحی و بیمحتوا بودن یا شدیدا دارن به اون سمت میرن. مثل هنرمندها و مربیهایی که نمیدونم کی بهشون گفته باید خودشون و خانواده هر روز جلوی دوربین باشن تا بتونن جلب اعتماد کنن. نتیجه هم شده اینکه یه روز عکس بشقاب غذایی آقایی! رو استوری میکنن. یه روز هنهنکنان از پیادهرویشون لایو میذارن. یه روز اعلان عمومی میکنن که سریال مورد علاقهی دخترم اینه. و به خودت میای میبینی به جای اینکه خودت زندگی کنی، داری زندگی دیگران رو تماشا میکنی فقط.
اون هم نه زندگی واقعی. برشی بزکشده از یک زندگی بعضا نه چندان عمیق. راستش خسته شدم از تماشای آدمایی که مدام دارن جلوی دوربین آرایش میکنن. میرقصن. از میز غذاشون عکس میذارن. با لودگی تبلیغ میکنن و بابتش چند برابر حقوق ماهانهی هزار تا شغل مفید، دستمزد میگیرن.
الان که تصمیم گرفتم دیگه اینستاگرامم رو آپدیت نکنم، حس آدم پیری رو دارم که روی صندلی گهوارهایش نشسته و داره بافتنی میبافه - یادم باشه بافتنیهام رو نشونتون بدم - بعد دوربین میچرخه. یه سیب روی زمین قل میخوره و با بادی که میوزه، پردههای توری سفید اتاق تکون میخورن. از بیرون پنجرهها نور میتابه و ... البته یه کم بیمزه و اغراقشدهست قبول دارم ولی خب.
برم به جای هزار بار اعتماد نابهجا به حافظهی ضعیف، این پورزنیم و پسورد وبلاگ رو یه جا بنویسم که هر بار انقد سرش داستان نداشته باشم. یه سایت هم پیدا کنم برای آپلود عکسها.
یه چیزی میخواستم تعریف کنم ولی کلا یادم رفت. حواسم رفت پی گلدونهای زرد و صورتی و فیروزهای که با کلی ذوق خریدم و خاک تازه توشون ریختم. کلی از گیاهام در شرف انهدام کاملن و هر روز با شرمندگی برگهای زردشون رو میریزم دور. خاک جدید هم کلی از این پشههای خاکی تحویلم داده که حسابی خدمتم رسیدهن موندم چی کارشون کنم. اینکه نوک برگهای پیلهآ هم هی دارن دچار سوختگی میشن رو که دیگه نگم. خلاصه باغی باغچهای داشتین روی من حساب کنین. یه هفتهای بیابون تحویلتون میدم.
الان همه رو بردهم گذاشتهم کنار هم، پشت پنجره. شاید فرجی بشه و نور بیشتر کار خودش رو بکنه.فعلا از گزیدگیهای جدید در امان بودهم. ایشالا هرکی روی مبلهای نزدیگ پنجره میشینه حلالم کنه تا بعدا برم از گلفروشی سوال کنم سمی آفتکشی چیزی سراغ داره؟