*سال دوم یا سوم کارشناسی بودم. 20 یا 21 سالم بود. یه دوست وبلاگی بینهایت کتابخون داشتم. یه اتاق بزرگ داشت که دور تا دور ش قفسههای بلند کتاب بود. میگفت کلی هم کتاب داره که توی کارتن هستن + کلی کتاب که دست مردم امانت بوده و بهش برنگردوندن. الان میفهمم جز شرایط زندگی، قطعا کتاب خوندن هم از مواردی بود که باعث شده بود دوستم به لحاظ شخصیتی، پختهتر از سن تقویمیش باشه.
هزارگاهی بهم کتاب معرفی میکرد بخونم. گاهی هم چند تا جعبه کتاب برام میفرستاد که پیشم امانت باشه بخونم و برگردونم بهش. هزینهی پست رو ازم نمیگرفت و میگفت این خوبیای هست که باید دست به دست بشه.
من هم کتاباش رو براش جلد میکردم و با مختصر قاقالیلیهایی که میدونستم دوست داره بهش برمیگردوندم. به تمیزی کتاباش حساس بود و من حواسم بود روی کتاب خوابم نبره مبادا صفحههای کتاب تا بخورن. میگفت اشکالی نداره. نمیخواد وسط خواب ت مراقب کتاب هم باشی. فقط کپیرایت یادداشت نوشتن توی کتاب رو نگه داشته بود برای خودش. چون میدونست عادت دارم 2 جلد کتاب هم داخل هر کدوم از کتابای خودم بنویسم.من هم رعایت میکردم و پیشنهادهاش رو دوست داشتم.
اسم کیمیاگر پائولو رو اولین بار توی دبیرستان شنیدم. یک دبیر ادبیات دلنچسب داشتیم که به بچهها توصیه کرد اگر کیمیاگر رو نخوندن، حتما بخونن. اون زمان انقدر بزرگ نشده بودم که بدونم باید به محتوای کلام دقت کنم و اهمیتی ندم کی داره حرف میزنه. فقط دقت کنم چی داره میگه.
چند سال بعد وقتی این دوست وبلاگیم کیمیاگر رو معرفی کرد، خریدم و خوندمش. فکر کنم 10 باری قطع جیبیش رو خریدم و هر بار به کسی هدیه دادمش تا بخونه. بعد برای خودم یکی دیگه خریدم. دوباره هدیه دادمش و ...
کیمیاگر برای من سرزمین مرموزی بود. مثل امید بود در یک عصر تاریک پاییزی. بعدها هر بار که از زندگی خسته بودم یا دربارهی سرنوشت نگران، میرفتم سراغ کتاب. چند صفحهای میخوندم. دختر بازرگان و فاطمه رو به یاد میآوردم و با خیال راحت میخوابیدم.
نوشتههای پائولو رو اغلب دوست داشتهم جز زهیر که برام بیمعنا و غیر قابل درک بود. دوست نداشتم بفهممش.
چند ماه پیش، دوست عزیزی کتاب ملت عشق از الیف شافاک رو بهم معرفی کرد. زندگینامه نیست. رمانه و بینهایت شیرین. وصفش راحت نیست. باید بخونید تا متوجه بشید چقدر لذتبخشه خوندن کتابی که هر بخشش رو یکی از شخصیتهای داستان روایت میکنه. امروز در تلاش بود - بله تلاش میکنه - کتاب شیر سیاه از الیف شافاک رو بهم معرفی کنه از فیدیبو بخرم که چشمم به جاسوس پائولو کوئلیو افتاد. هنوز نخوندمش ولی همون حس ناب، همون امید، قلبم رو روشن کرد.
دوست خوبم حق با تو بود. خوبیها هنوز هم دست به دست میشن...