![](http://www.axgig.com/images/98823701970961755410.jpg)
تابستونه. اواخر تیرماه. ساعت از ۳ صبح گذشته. نمیدونم چرا اصلا خوابم نمیاد. فقط یادمه که عصر نخوابیدم. پس الان باید خسته باشم ولی نیستم. مخصوصا وقتی یاد حس گیجی بعد ار بیدارشدن میفتم، ترجیح میدم کلا نخوابم. چند روز ه دیوونه شدهم. به محض بیدارشدن از خودم میپرسم من کیم؟ بعد هیچ جوابی ندارم که بدم. از سوال بیجواب اصلا خوشم نمیاد. کلافه میشم.
وبلاگم رو بازمیکنم. ده نفر آنلاینن! بیشتر از چهارصد نفر هم دیروز اونجا بودهن. خیلی وقته چیزی ننوشتهم. چک میکنم. پستهای دعا خیلی طرفدار داشتهن. یادم میاد مردم چقدر مشکل دارن. غصهم میشه. یه وقتایی خیلی سخته قوی باشی. دلت میخواد مث بچهها بلند گریه کنی...
وبلاگای قدیمی رو ورق میزنم. حالم بدتر میشه. همون حرفای همیشگی. شکایت از زمین و زمان. پزدادنهای تهوعآور. جانمازآبکشیدنهای الکی و منت روزهداری رو سر خلق الله گذاشتن. افتخار به پول پدر و تحصیلات مادر. شرح دکتررفتنها. نگرانی از وضعیت موجود و... انگار آدما هیچوقت عوض نمیشن. از خودم میپرسم یعنی من هم انقدر موج منفی دادهم به دنیا؟
دلم برای روزای شلوغ وبلاگم تنگ شده. اما خوشحالم که چند ساله یه عده رو بیرحمانه از زندگیم حذف کردهم. کلی کار داشتم اما الان هیچکدوم رو یادم نمیاد. یادم هم بیاد اون حس و شور لازم رو ندارم. نمیدونم کجا جا گذاشتهمش. آره. جا گذاشتهمش. یه وقتایی یه چیزایی رو جامیذاری که هیچوقت نمیتونی برگردی پسشون بگیری. کاش الان پونزده سال پیش بود. میتونستم آدم دیگهای باشم...
جمعه 26 تیر 1394 ساعت 12:17