*عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل کی رسم؟ چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دریغ کاندر این غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآیم گو درآی بهتر از من، صد هزار از دست رفت
بیم جان کاین بار خونم میخورد ور نه این دل، چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانیدن چه سود؟ چون زمام اختیار از دست رفت
سعدیا با یار، عشق آسان بود عشق باز اکنون که یار از دست رفت
*شنبهها در گلستان 1. دیباچه. قسمت دوم
ذکرجمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب (1) حدیثش که همچون شکر میخورند و رقعهی منشآتش که چون کاغذ زر میبرند، بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد؛ بلکه خداوند جهان و قطب دایرهی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان، اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.
زانگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب، مشهورترست
گر خود همه عیبها بدین بنده درست هر عیب که سلطان بپسندد، هنرست
گِلی خوشبوی در حمام، روزی رسید از دست محبوبی (2) به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ (ثواب) حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه(3) بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ (4) هو عِرقُها و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهی پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل، تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد.
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایهی خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان در ت، مأمن رضا
بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر بر ما و بر خدای جهانآفرین، جزا
یا رب ز باد فتنه، نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب (5) تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم:
هر دم از عمر، میرود نفسی چون نگه میکنم، نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد، عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آن کس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس. ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه، غرّه هنوز
ای تهیدست رفته در بازار! ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد، پریشان نگویم.
زبانبریده به کنجی نشسته، صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه، انیس من بود (7) و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در درآمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر! به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید به حکم ضرورت، زبان در کشی
کسی (8) از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر، معتکف نشیند و خاموشی گزیند. تو نیز اگر توانی، سر خویش گیر و راه مجانبت پیش. گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به (9) عادت مألوف و طریق معروف (10) که آزردن دوستان جهلست و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقض (11) رای اولوالالباب، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان، ای خردمند! (12) چیست؟ کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروشست یا پیلهور
اگر چه پیش خردمند، خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیرهی عقلست. دم فروبستن به وقت، گفتن و گفتن، به وقت خاموشی
پ.ن: 1. قصب السبق
2. مخدومی
3. وشاته
4. دوحة
5. روز
6. میکنی
7. بودی
8. یکی
9. بر
10. معهود
11. عکس
12. زبان در دهان خردمند
*ذکرجمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب (1) حدیثش که همچون شکر میخورند و رقعهی منشآتش که چون کاغذ زر میبرند، بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد؛ بلکه خداوند جهان و قطب دایرهی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان، اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.
ذکر جمیل: نام نیک
افواه: جمع فم. به معنی دهانها
صِیت: آوازهی نیک
بَسیط: زمین وسیع
قَصب الجیب حدیثش: قصب، گیاه مجوف بندبند است که از آن قلم، حصیر، نوعی پرده و ... میسازند.
جیب به معنای گریبان است. تا چندی پیش، لولهای مجوف دارای چند گره از نقره یا طلا میساختند و از سوراخی که در هر گره تعبیه شده بود، بند یا زنجیری میگذاردند و آن را در همان زمان، قصب الجیب مینامیدند. بنابراین، قصب الجیب حدیث، قسمتی از احادیثی میشود که مورد احتیاج عمومی است. سعدی با این بیان میخواهد حلاوت گفتار خویش را آشکار سازد.
رقعه: نامه، قطعه کاغذی که روی آن نویسند.
منشات: انشاء شده
کاغذ زر: چیزی شبیه اسکناس یا ورق طلا
بلاغت: رسایی. در اصطلاح، ادای سخن به قسمی که با حال و مقام مناسب باشد
قطب دایرهی زمان: در قدیم، اعتقاد بر این بوده است که افلاک به دور زمین در حرکتند. نقطهی ثابتی را که حرکت بر گرد آن انجام میشده، قطب مینامیدند و زمان را مدت حرکت فلک میدانستند. بنابر این، مراد، تشبیه ممدوح به قطب فلک است.
سلیمان: یکی از پیامبران بنی اسرائیل است و به موجب آیهی 34 سورهی ص، حضرت سلیمان از خدا خواسته که به او ملکی ببخشد که پس از وی شایستهی هیچکس نباشد و خداوند باد و جن و شیاطین را مسخر او ساخته است و به دلیل اینکه ملک اتابک، شایستهی دیگری نیست، سعدی، ممدوح خود را قایم مقام ملک سلیمان خوانده است.
اتابک: کلمهای است ترکی به معنای پدربزرگ. معمول سلجوقیان این بود که فرزندان خود را به کسانی معتمد میسپردند و آنان را اتابک میخواندند. اتابک، حکمران ناحیهای بود و تربیت شاهزادگان به ویژه ولیعهد را به عهده داشت. هنگامی که سلجوقیان ضعیف شدند، سلسههای مختلف اتابکان، حکومتهای مستقل تشکیل دادند و از جمله این سلسلهها، سلسلهی اتابکان فارس یا اتابکان سلغری است که ممدوحین سعدی از جمله آنان میباشند.
سلغر: نام یکی از اجداد اتابکان فارس است و از این روی، آنان را سلغری و سلغریان نامیدهاند.
ابوبکر: ابوبکر بن سعد، ششمین اتابک فارس. از 623 تا 658 بر قسمتی از فارس حکومت داشته. ابوبکر برای حفظ فارس با خاندان مغول از در صلح درآمد و کشور خود را از حملهی آنان مصون داشت.
ظِل اللهِ تَعالی فی اَرضِه: سایهی خدای تعالی در زمین خدا
رَبِ ارضَ عَنهُ وَ اَرضِه: پروردگارا از او خشنود شو و او را خشنود گردان.
بعین عنایت: به چشم مهر
ارادت صادق: ارادت در اصطلاح عرفان، رابطهایست میان سالک و مرشد. این معنی به تدریج وسعت یافته و بر هر محبت معنوی که ناشی از خلوص و صفا باشد، اطلاق گردیده و چون اظهار ارادت گاهی ممکن است تصنعی و کاذب باشد، در اینجا به قید صادق مقید شده تا معلوم گردد عدهای از مریدان و مرادان آن زمان، با هم صدق و صفایی نداشتهاند.
لاجَرَم: ناچار
کافه: همگی
انام: آفریدگان. در زبان فارسی در معنی مردم به کار رفته و میرود.
اَلناسُ عَلی دینِ مُلوکِهِم: مردم، آیین پادشاهان خود گیرند. حدیث نبوی است. مولوی گوید:
خوی شاهان در رعیت جا کند چرخ اخضر، خاک را خضرا کند
آن رسول حق قلاووز سلوک گفت الناس علی دین الملوک
خلاصهی بیان شیخ در این زمینه آنکه همه صیت و شهرت سعدی، نتیجهی عنایت اتابک است که موجب توجهی عام و خاص شده چون مردم، از بزرگان و پادشاهان پیروی میکنند.
*زانگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب، مشهورترست
گر خود همه عیبها بدین بنده درست هر عیب که سلطان بپسندد، هنرست
گِلی خوشبوی در حمام، روزی رسید از دست محبوبی (2) به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
در قدیم، گِلی خاص برای شستشو به جای صابون بکار میرفته است و منظور از مُشک، مادهای است خوشبو که در ناف آهوی ختا جمع میشود. در زبان معمول، مِشک تلفظ میشود.
عبیر، تغییریافتهی عنبر است و عنبر، مادهای است که در مثانهی حیوانی بزرگ و دریایی که در دریاهای گرم به سر میبرد، پیدا میشود و گویا پیدا شدن آن، ناشی از نوعی بیماری حیوان است.
*اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ (ثواب) حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه(3) بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ (4) هو عِرقُها و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
اَللّهُمَ مَتِّعِ المُسلِمینَ بِطولِ حَیاتِه: خدایا! مسلمانان را از طول عمر وی، بهرهمند ساز
ضاعِف ثَوابَ جَمیلِ حَسَناتِه: خدایا! پاداش نیکیهای او را دو چندان یا چندین برابر ساز
ارْفَع دَرَجَةَ اَوِدّاتِه وَ وُلاتِه: درجهی دوستان و دوستدارانش را بالا ببر
وَ دَمِّر عَلی اَعدائه وَ شُناتِه: دشمنان او را هلاک گردان
بِماتُلِیَ فِی القُرآنِ مِنْ آیاتِهِ: به حق آیاتی که در قرآن تلاوت میشود
اَللّهُمَ آمِن بَلدَه وَ احفَظْ وَلَدَه: خدایا کشور او را در امان بدار و فرزندش را از بدی نگهدار
آمن بلده: ماخوذ است از گفتار حضرت ابراهیم که قرآن مجید به آن اشاره دارد: "وَ اِذ قالَ اِبراهیمُ رَبِّ اجعَل لی بَلَداً آمِنا"
لَقَد سَعِدَ الدُّنیا بهِ دامَ سَعدُه |* وَ ایَّدَهُ المَولی بِاَلوِیَةِ النََّصرِ: دنیا به وسیلهی او نیکبخت شد که نیکبختی وی بر دوام باد! خدا او را با پیروزی یاری کند
کَذلِکَ تَنشَألینةٌ هُو َعِرقُها: درختی که او ریشهاش باشد، چنین پرورش می یابد
وَ حُسنُ نَباتِ الاَرضِ مِن کَرَمِ البَذرِ: خوبی گیاه هر زمین، بسته به خوبی جنس تخمهی آن است.
*اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایهی خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان در ت، مأمن رضا
بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر بر ما و بر خدای جهانآفرین، جزا
یا رب ز باد فتنه، نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا
اقلیم: ماخوذ از ریشهی یونانی است که معنی اصلی آن، انحراف و در اصطلاح، انحراف زمین از خورشید می باشد. قدما زمین را به هفت اقلیم تقسیم میکردند. امروزه اقلیم به معنی آب و هوا است.
مأمن: محل امن.
رضا: خشنودی
مأمن رضا جایی است که در آن، خشنودی و آرامش حاصل آید.
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا: در این بیت، صنعت تایید به کار رفته است و تایید این است که ممدوح را دعای خیر کنند و برایش نیکی بخواهند و دوران سعادت او را مقید به زمان حادثهای کنند که آن حادثه، ابدیت و بقا داشته باشد.
*یک شب (5) تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم
سنگ سراچهی دل: سراچه، مصغر سرای است. ممکن است دل به خلوت سرا (سراچهی سنگی) تشبیه شده باشد. همچنین ممکن است مراد از سراچهی دل، سینه باشد و قلب. فرض اول به نظر درستتر است و در هر حال، به قساوتی که قلب را در نتیجهی اتلاف عمر در راه هوی و هوس عارض شده، اشاره شده است.
به الماس آب دیده میسفتم: الماس از ریشهی یونانی به معنای سنگ سخت است و منظور از آب دیده، اشک است که آب دیده به الماس تشبیه شده است و سبب تشابه، صفا و پاکی است.
سفتن: سوراخ کردن
*هر دم از عمر، میرود نفسی چون نگه میکنم، نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
کوس: طبل بزرگ
رحلت: کوچ کردن. در قدیم معمول بوده است عزیمت کاروان را با نوای کوس به اطلاع میرساندند.
نوشین: منسوب به نوش به معنی عسل و در معنای شیرین به کار میرود.
رحیل: کوچ کردن
سبیل: راه
*هر که آمد، عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آن کس که گوی نیکی برد
عِمارت: ساختمان
رفت و منزل به دیگری پرداخت: منظور واگذار کردن خانه به وارث است
غدار: بسیار فریبکار و بیوفا که منظور از آن، دنیاست
خُنُک: خوشا
*برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس. ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه، غرّه هنوز
ای تهیدست رفته در بازار! ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
برگ عیشی: منظور از برگ، توشه و لوازم زندگی است و در این معنی، ساز و برگ هم گفته میشود.
تموز: ماه دهم از ماههای رومی برابر با مرداد فارسی. و در اینجا عمر به برف تشبیه شده که آفتاب تموز بر آن بتابد.
خواجه: به معنی بزرگ و سرور، متصدیان حرمسرا را خواجه سرا به معنی رئیس خانه مینامیدند و برای اینکه به آنها اطمینان بیشتری باشد، آنها را خصی میکردند.
غره: مغرور
خوید: گندم و جو سبز نارسیده. منظور این است که هر کس، کِشتهی خود را نارسیده فروشد و بهای آن را خرج کند، هنگام خرمن باید خوشهچینی کند.
*بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد، پریشان نگویم.
زبانبریده به کنجی نشسته، صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
عزلت: گوشهنشینی و کنارهگیری از مردم
فراهم چیدن: جمع کردن دامان. کنایه از پرهیز از دنیاست
دفتر: در گذشته به معنای کتاب بوده اما اینک به معنی کتابچه است.
صم بکم: کر و لال
حکم: سخن محکم و استوار و موافق حق
*تا یکی از دوستان که در کجاوه، انیس من بود (7) و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در درآمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر! به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید به حکم ضرورت، زبان در کشی
متعلقان: وابستگان.
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید: یکی از وابستگان او را از ریز ماجرا آگاه کرد.
جزم: به معنی قطع و نیت جزم کردن به معنی تصمیم قطعی گرفتن
معتکف: کسی که برای عبادت در مسجد یا جای دیگر خلوت گزیند.
سر خویش گرفتن: دنبال کار خود رفتن و دیگران را به حال خویش واگذاشتن
مجانبت: کنارهگیری و پرهیز کردن
بعزت عظیم: قسم به عزت خداوند بزرگ
بصحبت قدیم که دم بر نیارم: قسم به دوستی دیرین سخن آغاز نکنم
مألوف: به معنی راه و رویهی معمول
معروف: شناخته شده و مشهور و همچنین به معنی نیکی
آزردن دوستان جهلست: آزردن دوستان، طریقی جاهلانه و از روی نادانی است.
کفارت و کفاره: به معنی جبران گناه و از ریشهی تکفیر به معنی پوشاندن و محو کردن
یمین: به معنی سوگند و هم به معنی دست راست که در اینجا معنی اول، مراد است.
کفارهی یمین: به موجب آیهی 88 سورهی مائده، غذا دادن ده مسکین یا لباس پوشانیدن بر آنها یا آزاد کردن یک بنده یا سه روز روزه است.
کفارت یمین سهل است: یعنی ممکن است سعدی سوگند خود بشکند و از عزلت به در آید و به صحبت گراید و کفاره نقض سوگند خویش بدهد
نقض: شکستن
اولوالاباب: صاحبان خرد
ذوالفقار: ذوالفَقار، واژهای عربی به معنای صاحب فقرات است. فقره خود به معنای مهرهی کمر است. گفته شده است چون بر پشت این شمشیر، خراشهای پست و هموار بوده، آن را بدین نام خواندهاند. عموماً پنداشته میشود که ذوالفقار، دارای دو تیغه یا دو زبانه بوده اما به قول دهخدا این گمان بر اصلی نیست و تنها ابن شهر آشوب در کتاب المناقب، ذوالفقار را شمشیری دوشاخه دانسته است. دربارهی این که این شمشیر چگونه به دست علی (ع) رسید، نظرات مختلفی وجود دارد. در حدیثی منسوب به علی بن موسی الرضا (ع) آمدهاست که جبرئیل، آن را با خود از آسمان آورده است. مجلسی از مناقب نقل میکند که آیهی ۲۵ سورهی حدید اشاره به این امر دارد.
نظر دیگر که در بحارالانوار آمده است، ذوالفقار یکی از هدیههای بلقیس به سلیمان است که به دست علی میرسد.
در نظر مشهورتر که در لغتنامهی دهخدا و فرهنگ معین یاد شده ذوالفقار از آن منبه ابن الحجاج و یا از آن عاص بن منبه بود که در جنگ بدر علی (ع) او را کشت و شمشیر ش را به پیامبر داد. یک سال بعد در جنگ احد، هنگامی که شمشیر علی شکست، او از پیامبر شمشیر خواست و پیامبر، ذوالفقار را بدو داد که علی با آن از محمد دفاع کرد و دشمن را عقب راند.
بنا بر تاریخ طبری و سیرهی ابن هشام در این هنگام ندایی شنیده شد که میگفت: «لا فتی الا علیّ. لا سیف الاّ ذوالفقار» (هیچ جوانمردی جز علی و هیج شمشیری جز ذوالفقار نیست). پیامبر فرمود: این صدای جبرئیل است.
نیام: غلاف شمشیر و خنجر و به طور کلی، به غلاف هر چیزی گفته می شود
زبان سعدی در کام : کام به معنی دهان و سقف دهان است و منظور این است که خردمندان، شمشیر علی را در غلاف و زبان سعدی را چسبیده به سقف دهان نمیپسندند و همچنان که ذوالفقار علی، مهرههای پشت دشمنان را در هم میشکند، زبان سعدی هم باید سکوت و خاموشی را در هم شکند.
*زبان در دهان، ای خردمند! (12) چیست؟ کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروشست یا پیلهور
اگر چه پیش خردمند، خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیرهی عقلست. دم فروبستن به وقت، گفتن و گفتن، به وقت خاموشی
جوهر: همان تغییریافتهی گوهر است به معنای سنگ قیمتی
پیلهور: دستفروش
طَیره: سبکی و سبکسری. منظور این است که دو چیز بر سبکی عقل دلالت دارد. یکی خاموشی در موقعی که سخن گفتن لازم است. دیگر سخن گفتن در هنگامی که خاموشی ضرورت دارد.
*هرگاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود، در راه بیهوده خرج کند، می گویند: فلانی همه را خرج اتینا کرد. یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت، به مخارج غیر لازم رسانید.
سابقا مطربها در مجالس عروسی و امثال آن، پس از آن که یک دور میرقصیدند، در مقابل هر یک از میهمانها مینشستند و پس از چندی سر و کله آمدن و عشوهگری کردن، زنگی را که در شست داشتند یا یک نعلبکی را که در دهان داشتند، جلو میبردند و او به همت خود، یا سکهای زر یا سکهای نقره در زنگ یا نعلبکی او میریخت و در حقیقت، پولی مفت و رایگان را از دست میداد. به همین مناسبت، به خرجهای بیهوده و بیمصرف، عنوان خرج اتینا دادند و جزو اصطلاحات مثلی قرار گرفت.
سابقا پس از دریافت شادباش، یکی از مطربان با بانگ بلند اعلام میداشت اعطینا! یعنی مرحمت کردند! یعنی واژه اتینا از فعل عربی اعطینا است و در آن روزگار که زبان عربی بیشتر از امروز در کشور ایران رواج داشت، بر سر زبانها افتاده و به صورت ضربالمثل درآمده است.
*نقل است در زمان پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد(ص)، فردی به شدت از حضرت متنفر بود و با اهل بیت این خاندان دشمنی داشت. در آن زمان، افراد بسیاری تحت تاثیر رفتار و اخلاق پیامبر قرار میگرفتند و به دین اسلام روی میآوردند. آن مرد که با پیامبر دشمن بود، روزی برای حضرت، دسیسهای ترتیب داد و با خود گفت: هنگامی که محمد (ص) را به خانهام دعوت کردم، او را میکشم.
سپس گوشهای از خانهاش گودالی کند و تعدادی شمشیر و خنجر داخل آن قرار داد. فردای آن روز نزد پیغمبر رفت و گفت: ای نبی خدا اگر افتخار بدهید امشب شام به خانهی من بیایید تا از حضور گرمتان فیض ببریم.
حضرت محمد (ص) دعوت او را پذیرفت و گفت: من به همراه تعدادی از یارانم میآیم. آن مرد گفت: قدمتان سر چشم. بعد خداحافظی کرد و به خانهاش برگشت. هنگام شب، پیامبر اسلام به همراه حضرت علی(ص) و چند تن از اصحابش به خانهی آن مرد رفتند. شخص حیلهگر روی چاهی که کنده بود، تشکی قرار داده بود و از پیغمبر خواست که روی آن تشک بنشینند.
حضرت محمد (ص) به خواستهی آن مرد احترام گذاشتند و روی تشک نشستند اما هیچ اتفاقی برای حضرت نیفتاد. مرد بسیار تعجب کرد که چرا پیامبر در چاه فرو نرفت! او به فکر فرو رفت که چطوری حضرت را به قتل برسانم. ناگهان به ذهنش رسید که زهری در غذای مهمانان بریزد و همهی آنها را یکجا بکشد. بعد به آشپزخانهاش رفت و داخل غذای آنها زهر ریخت. سفرهی شام را آورد و پهن کرد. غذا و وسایل شام را هم داخل سفره قرار داد و به مهمانان تعارف کرد بر سر سفره بنشینند. حضرت محمد (ص) دعایی خواند و فرمودند: با نام خداوند شروع کنید.
بعد از صرف شام، مهمانان از آن مرد تشکر کردند و به سمت خانههایشان حرکت کردند. آن مرد، پیامبر و همراهانش را بدرقه کرد. در این حین، فرزندان آن مرد که در اتاق بودند به آشپزخانه رفتند و از آن غذا میل کردند اما نمیدانستند که زهر، داخل غذا است و در دم جان باختند.
چند دقیقه بعد مرد به خانهاش بازگشت و متوجه شد که فرزندانش از غذای زهرآلود خوردهاند. بلند فریاد کشید و به تشکی که انداخته بود، لگدی زد و ناگهان به داخل آن گودال فرو رفت و از شدت جراحت جان باخت.
از آن زمان تا به امروز، اگر کسی برای شخصی نقشهای بکشد تا به او آسیب برساند اما با شکست مواجه شود، ضربالمثل زیر را برایش بهکار میبرند: چاه مکن بهر کسی. اول خودت، دوم کسی.
*به امید خدا قصد دارم از این هفته، شنبهها گلستان بخونم. اگر دوست دارید، شنبهها در گلستان با ما باشید.
دربارهی گلستان سعدی.
دیباچه. قسمت اول
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت (سوره ابراهیم - آیه ۷). هر نفسی (1) که فرو میرود، ممدّ حیاتست و چون برمیآید، مفرّح ذات. پس در هر نفسی، دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی، شکری واجب.
از دست و زبان که برآید کز عهدهی شکر ش به در آید
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور (سوره سبا - آیه ۱۳).
بنده همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیش کس نتواند که به جای آورد
باران رحمت بیحسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پردهی ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفهی روزی به خطای منکر نبرد.
ای کریمی که از خزانهی غیب، گبر و ترسا وظیفهخور داری دوستان را کجا کنی محروم؟ تو که با دشمن این نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدی (2) بگسترد و دایهی ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع (3)، (گل) کلاه شکوفه بر سر نهاده. عصارهی نالی (تاکی) به قدرت او، شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش، نخل باسق گشته.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو، سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمهی دور زمان، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ (4) وسیم
چه غم دیوار امّت را که دارد (5) چون تو پشتیبان (6) چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح، کشتیبان
بلغَ العلی بِکمالِه. کشفَ الدُّجی بِجَمالِه حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه. صلّوا علیه و آله
هر گاه که یکی از بندگان گنهکار پریشانروزگار، دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد، ایزد تعالی در وی نظر نکند. بازش بخواند. باز (7) اعراض کند. بازش به تضرّع و زاری بخواند. حق سبحانه و تعالی فرماید یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری فَقد غَفَرت لَهُ
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار گنه بنده کرده است و او شرمسار
عاکفان کعبهی جلالش به تقصیر عبادت، معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهی جمالش به تحیر، منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک.
گر کسی وصف او ز من پرسد، بیدل از بینشان چه گوید باز؟ عاشقان کشتگان معشوقند. بر نیاید ز کشتگان ،آواز
یکی از صاحبدلان، سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت، مستغرق شده. حالی که از این معامله (8) باز آمد، یکی از دوستان (9) گفت: ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟
گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم، دامنی پر کنم هدیه اصحاب را. چون برسیدم، بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای مرغ سحر! عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بیخبرانند کانرا که خبر شد، خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم! وز هر چه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
مجلس، تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهایم...
پ.ن: 1. نفس
2. زمردین
3. موسم نوروز
4. بسیم
5. باشد
6. پشتیوان
7. دیگربار
8. آنگه که از این حالت
9. اصحاب. محبان
*منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش، مزید نعمت.
هر نفسی که فرو میرود، ممدّ حیاتست و چون برمیآید، مفرّح ذات. پس در هر نفسی، دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب.
منت خدای را معادل ترکیب عربی المنة لِله ( سپاس خدای را ) است.
منت در اصل به معنای احسان است و چون احسان، باعث سپاس میگردد، به معنای سپاس هم استفاده می شود.
خدای از ریشهی پهلوی خوتای گرفته شده و این ریشه هم از زبان سانسکریت قدیم به معنای به خود زنده و از خود آغاز کرده است.
عزوجل دو فعل و جمله یعربی است که به معنای عزیز و با جلال است.
طاعتش، موجب قربت است : اطاعت و فرمانبرداری از خدا، موجب قربت و نزدیکی به خداست. این جمله اشاره به آیه 12 سوره حجرات دارد که میفرماید: "ان اکرمکم عند الله اتقیکم". گرامیترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست.
به شکر اندرش، مزید نعمت است: شکر خدا باعث افزون شدن نعمتها میشود. اشاره به آیه 6 سوره ابراهیم دارد که میفرماید: "لئن شکرتم لازیدنکم". به معنای اگر شکرگزار باشید، نعمت شما را خواهم افزود. به همین سبب، شاکر، یکی از صفات الهی است چون خدا با افزودن نعمت، شکر شکر میگزارد.
ممد به معنای یاور و یاریگر است.
مفرح به معنای شادیبخش است.
*از دست و زبان که برآید کز عهدهی شکرش به در آید
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده همان به که ز تقصیر خویش، عذر به درگاه خدای آورد ورنه سزاوار خداوندیش، کس نتواند که به جای آورد
وقتی در هر نفسی، دو نعمت موجود باشد و ما از نعمتهای بیشمار دیگری نیز بهرهمند باشیم، چگونه میتوانیم از عهدهی شکر خدا برآییم و در ضمن همین بیت اشاره دارد که شکر ممکن است زبانی و یا با دست و سایر اعضا باشد. آیه 13 سوره سبا میفرماید: "اِعمَلو آلَ داودَ شُکراً وَ قَلیلٌ مِن عِبادِیَ الشَکور". ای خاندان داود! سپاس مرا به جا آورید که اندکی از بندگان من سپاسگزارند. اکثر مردم کرند و لال و کور و قلیلٌ من عبادی الشکور.
بنده همان بهتر است که از کوتاهی خویش به بارگاه خدا رو آورد وگرنه آنچنان که شایستهی خداست، کسی نمیتواند شکر او را به جا آورد. این قطعه اشاره دارد به کلام ابوبکر صدیق که میگفت "العَجزُ عَنِ العِرفانِ عِرفان" یعنی عجز از شناسایی حق، نوعی شناسایی است.
*باران رحمت بیحسابش، همه را رسیده و خوان نعمت بیدریغش، همه جا کشیده. پردهی ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفهی روزی به خطای منکر نبرد.
ای کریمی که از خزانهی غیب گبر و ترسا وظیفهخور داری
دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمن این نظر داری
خوان به معنای سفره است.
دریغ به معنی مضایقه و افسوس است.
ناموس، کلمهی عربی است از ریشهی یونانی به معنی قانون و شریعت و جمع آن نوامیس است. در زبان فارسی بیشتر به معنای شرافت و آبرو و هر چیزی که حفظ حرمتش لازم باشد به کار میرود.
فاحش به معنی بیش از اندازه و متجاوز از حد است.
وظیفه به معنی تکلیف و مقرری است و در اینجا به معنی مقرری به کار رفته است.
خزانه اشاره به آیه 21 سوره حجر دارد که میفرماید: "وَ اِن مِن شیٍ اِلا عِندَنا خَزائنُهُ وَ ما نُنَزِلُهُ اِلا بِقَدَرٍ مَعلوم".
هیچ چیز وجود ندارد مگر آنکه خزانههای آن در نزد ماست و به اندازهی معلوم به تدریج از آن میفرستیم.
گبر به معنای مشرک و بیدین است.
ترسا به معنای راهب است و بر عموم مسیحیان نیز اطلاق میشود. اطلاق دشمن بر گبر و ترسا از آن جهت است که فرمان الهی را گردن ننهاده و شریعت کامل را نپذیرفتهاند.
*فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگسترد و دایهی ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع، کلاه شکوفه بر سر نهاده. عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش، نخل باسق گشته.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
فراش یعنی فرشکننده.
زمرد، سنگی است قیمتی و سبز رنگ.
فرش زمردین کنایه از سبزه است.
دایه بر مادر یا هر زن دیگری که کودک را شیر دهد، اطلاق میشود.
بنات جمع بنت به معنی دختران است.
مهد به معنای گهواره است.
خلعت، لباس دوختهای است که بزرگی به کسی بخشد و بیشتر، هنگامی که حکومت ناحیهای از طرف خلیفه یا شاه به کسی واگذار میشد یا سالاری به پیروزی نایل میآمد، به عنوان پاداش به حاکم یا سالار، خلعتی عطا میشد.
در برکردن به معنی پوشیدن و پوشاندن است.
قدوم به معنای آمدن است.
موسم، جمع آن مواسم. معنی اصلیش، اجتماع مردم و به ویژه اجتماع حجاج برای حج در شهر مکه است و بر عیدهای بزرگ هم اطلاق میشود. به همین مناسبت، فصل سال و هر واقعهی منظمی را موسم میخوانند.
ربیع یعنی بهار
عصاره یعنی افشره
شهد: عسلی که از موم جدا نکرده باشند.
فایق: عالی، خوب. مصدر آن فوق و فواق است.
یمن به معنی برکت است.
نخل باسق: درخت خرمای بلند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند: اشاره به این آیه دارد: "وَ سَخَرَ لَکُمُ الشَمسَ وَ القََََمَر
غَفلت به معنای بیخبری است و در اینجا، مراد، بیخبر بودن از یاد خداست.
*در خبرست از سرور کاینات و مفخر موجودات و رحمت عالمیان و صفوت آدمیان و تتمهی دور زمان، محمد مصطفی(ص).
شفیعٌ مطاعٌ نبیٌ کریم قسیمٌ جسیمٌ بسیمٌ وسیم
در خبر است:: در اصطلاح، به معنی حدیث است و بر گفتهی مشایخ و صالحین نیز اطلاق میشود.
کائنات: موجودات و هستیهایی که مقید به زمان هستند و کائن، اسم فاعل از کَون است.
مفخر: فخر و سرفرازی
رحمت عالمیان: اشاره است به وجود پیامبر اکرم (ص) و آیه کریمه "وَ ما اَرسَلناکَ اِلا رَحمَةًًً لِلعالَمین" دارد .
صُفوت: برگزیده. صفوت آدمیان، مقتبس از آیه 32 سوره آل عمران است: "اِنَ الله اصطَفی آدَم"
بیان سعدی به این معنی اشاره دارد که حضرت آدم، برگزیدهی خداست و پیغمبر ما، برگزیدهی نوع آدمیان است.
تتمه به معنای متمم و پایاندهنده است.
دور: گردش. در اصطلاح فلسفی، مراد از دور، یک بار گردش فلک است که در حدود سیصد و شصت هزار سال صورت میپذیرد و قدما معتقد بودندکه فعلا ما در دور قمر هستیم و دور قمر، آخرین دور این جهان است. با این بیان، شیخ اشاره به خاتمیت پیغمبر ما کرده است.
مصطفی: برگزیده. لقب پیغمبر
شفیع: شفاعتکننده
مطاع: فرمانروا
کریم: بزرگوار
قسیم: زیبا
جسیم: خوشاندام
بسیم: خندهرو
وسیم: نیکوروی یا دارای مهر نبوت
*چه غم، دیوار امّت را که دارد چون تو پشتیبان؟ چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح، کشتیبان
بلغَ العلی بِکمالِه کشفَ الدُّجی بِجَمالِه
دیوار:حصار، هر چیزی که فضایی را محصور کند. خواه از مصالح بنایی باشد یا غیر از آن.
پیغمبر گرامی به عالیترین درجهی بزرگی با کمال خود رسیده و به کمال مجد بالغ گردیده. تیرگی را با جمال خود برطرف ساخته.
حَسنتْ جَمیعُ خِصالِه صلّوا علیه و آله
همهی خصلتهای او پسندیده است. بر او و خاندانش درود بفرستید
عُلی: بلندی مقام
دُجی: تیرگی
خصال: جمع خصلت، صفات پسندیده
صلوا علیه و آله: اشاره است به آیه 155 سوره احزاب : "انَ اللهَ وَ مَلائکَتَهُ یُصَلونَ عَلی النَبی. یا اَیها اَلَذینَ آمَنوا صٌلوا عَلَیهِ وَ سَلِموا تَسلیما".
خداوند و فرشتگانش بر پیامبر (ص) درود میفرستند. اى کسانى که ایمان آوردهاید بر او درود بفرستید و سلام بگویید و در برابر فرمانش تسلیم باشید.
*هر گاه که یکی از بندگان گنهکار پریشانروزگار، دست انابت به امید اجابت به درگاه خداوند برآرد، ایزد تعالی در او نظر نکند. بازش بخواند. دگر باره اعراض کند. بازش به تضرّع و زاری بخواند. حق سبحانه و تعالی فرماید یا ملائکتی قَد استَحْیَیتُ مِن عبدی و لَیس لَهُ غیری. فَقد غَفَرت لَهُ.
دعوتش را اجابت کردم و حاجتش بر آوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
کرم بین و لطف خداوندگار گنه بنده کرده است و او شرمسار
انابت: بازگشت به خدا. از نظر مراحل سلوک، مرحلهای است بعد از توبه
اجابت: پذیرفتن و جواب دادن
حق: در اینجا منظور از حق، ذات خدا است.
جل و علا: بزرگ و بلندمرتبه
ایزد: معنی اصلی ایزد، فرشتهی درجه دوم است که زرتشتیان به آن قائل بودند اما در زبان معمول فارسی، ایزد به معنی خدای یگانه است و یزدان هم که جمع و مخفف ایزدان است، نام خداست. فرشتگان درجهی اول که تعدادشان هفت است، امشاسپندان نامیده شدهاند.
تضرع: گریه و زاری کردن
سبحان: پاک و منزهای
فرشتگان من! از بنده خود شرم دارم . او کسی جز من ندارد. پس او را آمرزیدم.
خدا، خاص ذات یگانه است ولی خداوند و خداوندگار هم بر خدای یگانه و هم بر صاحب و بزرگ اطلاق میشود و معادل رب در زبان عربی است.
*عاکفان کعبهی جلالش به تقصیر عبادت معترف که ما عبدناکَ حقّ عبادتِک و واصفان حلیهی جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک
گر کسی وصف او ز من پرسد بیدل از بینشان چه گوید باز
عاشقان، کشتگان معشوقند بر نیاید ز کشتگان آواز
عاکف و معتکف کسی است که در مسجد بماند و عبادت کند. در اصطلاح عرفان، عاکف کسی است که از دنیا قطع علاقه کند و تنها به خدا پردازد.
کعبه: در لغت به معنی هر چیزی است که شکل مکعب داشته باشد و خانه کعبهی به دلیل شکلش به این نام نامیده شده است. عرفا که دل را خانهی خدا میدانند، به دل عنوان کعبه دادهاند.
جلال: صفت قهر الهی است که غرور عاشق را در هم میشکند.
معترف: اعترافکننده
ما عَبَدناکَ حقَ عِبادَتِک: تو را چنانکه حق پرستشت باشد، نپرستیدهایم.
کسانی که پیوسته در پرستشگاه الهی مقیماند و با مشاهدهی جلال حق، غرور از سر فرو نهادهاند، باز به کوتاهی و ناتوانی خود در عبادت اقرار دارند و میگویند ما تو را چنانکه باید، نپرستیدیم.
واصف: وصفکننده و ستاینده
حِلیه: زیورآلات
تحیر: یکی از مراحل سلوک است که عارف در آن وادی خود را سرگشته مییابد.
منسوب: نسبت داده شده
ما عَرَفناکَ حَقَ مَعرِفَتِک: چنانکه حق شناسایی توست، تو را نشناختیم.
بیدل : در اینجا به معنی دلباخته
بینشان: فاقد نشان و غیر قابل اشاره
*یکی از صاحبدلان، سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده. حالی که از این معامله باز آمد، یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی، ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم، دامنی پر کنم هدیه اصحاب را. چون برسیدم، بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.
جیب: گریبان
مراقبت: تامل و اندیشه. حالی است که برای عارف همراه با فکر و تامل حاصل میشود و آن را محاضره نیز مینامند.
مکاشفت: روشنبینی. حالی است بالاتر از مراقبت. چون در این حالت، پرده برداشته میشود و فروغ الهی، عارف را به حقیقت راهنما میگردد و بالاتر از مکاشفت، مشاهده است که عاشق و معشوق متحد میشوند و عاشق، خودی خود را از دست میدهد.
مستغرق: فرو رفته و غرق شده
حالت یا حال: در اصطلاح عرفان، چگونگی است که سالک را در پرتو فیوض غیبی بدون اختیار دست میدهد و موقت است و چون ثبات یابد، مقام نامیده میشود.
انبساط: حالی که بدون تکلف نه آمدنش به کسب است و نه رفتنش به جهد. همچنین انبساط به معنی گشادهرویی و اظهار رضا است از نعمتی که خود یا دیگری را حاصل آمده است.
دامن از دست رفتن، کنایه از فنای کامل است که هنگام وصول، دست داده و درخت گل، کنایه از مرحلهی وصول است.
*ای مرغ سحر! عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بیخبرانند کانرا که خبر شد، خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هر چه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهایم
مرغ سحر: منظور ممکن است بلبل یا خروس سحری باشد. بسیاری از شعرا، عشق بلبل را به گل، با عشق پروانه نسبت به شمع مقایسه کردهاند.
جان شد: رفت
مراد قطعه، بیان فنای عارف است.
مدعیان: کسانی که دعوی خداشناسی و حقیقتیابی دارند.
کانرا که خبرشد: اشاره به حدیث نبوی: "مَن عَرَفَ اللهَ کلَ لِسانُه". کسی که خدا را شناخت، زبانش گنگ شد.
خیال: نیرویی است که با آن صورتهای محسوس را در ذهن تجدید و احیا میکنیم.
قیاس: در اصطلاح منطق، نتیجهگیری از حکمی کلی به حکمی جزئی است.