*باب اول. در سیرت پادشاهان. حکایت 2 از 41
یکی از ملوک خراسان، سلطان محمود سبکتگین را به خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر همی کرد، سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگرانست که ملکش با دیگرانست.
بس نـامـور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستـیش به روی زمین بـر نشان نماند
و آن پـیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بـخورد، کزو استـخوان نماند
زندســت نام فرخ نـوشـیـروان به خیر گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر زان پـیشـتـر کـه بـانگ بـرآید فـلـان نمـاند
توضیح: یکی از فرمانروایان خراسان، سلطان محمود غزنوی را در عالم خواب دید که همهی بدنش در قبر، پوسیده و ریخته شده ولی چشمانش سالم و در گردش است و نظاره می کند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند. آنها از تعبیر آن خواب فرو ماندند ولی یک نفر پارسای تهیدست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت: سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است!
بس نـامـور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستـیش به روی زمین بـر نشان نماند
و آن پـیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بـخورد، کزو استـخوان نماند
زندســت نام فرخ نـوشـیـروان به خیر گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر زان پـیشـتـر کـه بـانگ بـرآید فـلـان نمـاند
*باب اول. در سیرت پادشاهان. حکایت 1 از 41
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در حالت نومیدی، ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفتهاند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گـریز دسـت بگیرد سـر شمشیر تیز
اذا ایئس الانسـان، طـال لسـانه کـسـنور مغـلوب یصـول عـلی الکـلـب
ملک پرسید که چه میگوید؟
یکی از وزرای نیکمحضر گفت: ای خداوند! میگوید و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس.
ملک را زحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود، گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان، جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن درهم کشید و گفت مرا آن دروغ، پسندیدهتر آمد از این راست که تو گفتی. که آن را روی در مصلحتی بود و بنای این، بر خبثی. و خردمندان گفتهاند دروغ مصلحتآمیز، به از راست فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید حیف باشد که جز نکو گوید
بر طاق ایوان فریدون نبشته بود: جهان ای برادر! نماند به کـس دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بـر ملک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن، چه بر روی خاک
در یکی از جنگها، عده ای را اسیر کردند و نزد پادشاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش قرار داد که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد، بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز - دست بگیرد سر شمشیر تیز
شاه از وزیران حاضر پرسید: این اسیر چه می گوید؟
یکی از وزیران پاکنهاد گفت: این آیه را می خواند: و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس
پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم، خشم خود را فرو برند و لغزش مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند. (آل عمران / 134)
شاه با شنیدن این آیه، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولی یکی از وزیرانی که مخالف او بود (و سرشتی ناپاک داشت) نزد شاه گفت: نباید دولتمردانی چون ما نزد شاه، سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد او را به باد سرزنش و بدگویی گرفت.
شاه از سخن آن وزیر زشتخوی، خشمگین شد و گفت: دروغ وزیر برای من پسندیدهتر از راستگویی تو بود، زیرا دروغ او از روی مصلحت بود ولی سخن تو از باطن پلید ت برخاست. چنانکه خردمندان گفتهاند: دروغ مصلحتآمیز به ز راست فتنهانگیز.
هر که شاه آن کند که او گوید - حیف باشد که جز نکو گوید
و بر پیشانی ایوان کاخ فریدون شاه نوشته شده بود: جهان ای برادر! نماند به کس - دل اندر جهانآفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت - که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک - چه بر تخت مردن، چه بروی خاک
(به این ترتیب با یادآوری این اشعار غرورشکن و توجه به خدا و عظمت خدا، باید از خواستههای غروزای باطن پلید، چشم پوشید و به ارزشهای معنوی روی آورد و با سرپنجهی گذشت و بخشش، از فتنه و بروز حوادث تلخ، جلوگیری کرد، تا خداوند خشنود گردد.)
*شنبهها در گلستان 3. دیباچه قسمت آخر
تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی میرود بنابر آنست که طایفهای از حکماء هندوستان (1) در فضایل بزرجمهر (2) سخن میگفتند به آخر، جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار میکند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم؟
سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد، آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی (3) به گفتار دم نکو گوی (4) گر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آنگه بر آور نفس و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب دواب از تو به، گر نگویی صواب
فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر، اگر در سیاقت سخن دلیری کنم، شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در (5) جوهریان جوی نیارد (6) و چراغ، پیش آفتاب پرتوی ندارد و منارهی بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
هر که گردن به دعوی افرازد خویشتن را به گردن اندازد (7)
سعدی افتادهایست آزاده کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار پای بست آمده است و پس دیوار
نخل بندم ولی نه در بستان و شاهد م من ولی نه در کنعان
لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند. قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ. مردیت بیازمای وانگه زن کن.
گرچه شاطر بود خروس به جنگ چه زند پیش باز رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش لیک موش است در مصاف پلنگ
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند، کلمهای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق.
بماند سالها این نظم و ترتیب ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی
غرض نقشیست کز ما باز ماند که هستی را نمیبینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت (8) کند در کار درویشان دعایی
امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت، هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد.
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت
دراین مدت که ما را وقت خوش بود ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم
پ.ن:
1. هند
2. بر آن است که وقتی جمعی در فضیلت بزرجمهر
3. بی تأمل
4. و
5. بازار
6. نیرزد
7. دشمن از هر طرف بدو تازد
8. از روی رحمت
توضیح:
*تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی میرود، بنابر آنست که طایفهای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن میگفتند. به آخر جز این عیبش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار میکند و مستمع را بسی منتظر باید بودن در تقریر سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم؟
تقصیر و تقاعد: تقاعد به معنی کنارهگیری و باز نشستن
مواظبت: پیوسته نگاهداشتن و نگهبان بودن
بزرجمهر: معرب بزرگمهر است که وزیر خسرو انوشیروان بوده و ترجمهی کلیله و دمنه منسوب به اوست بطیء: کند
مستمع: شنونده
تقریر: برقرار کردن و پابرجا ساختن
*سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد، آنگه بگوید سخن
مزن تا توانی (بی تأمل) به گفتار دم نکو گوی (و) گر دیر گویی چه غم؟
بیندیش و آنگه بر آور نفس و زان پیش بس کن که گویند بس
به نطق آدمی بهتر است از دواب دواب از تو به، گر نگویی صواب
و زان پیش بس کن که گویند بس: یعنی پیش از انکه مردم خسته شوند و تو را به کوتاه کردن سخن ملزم سازند، تو خود سخن کوتاه کن.
دواب: جنبنده. در اینجا منظور حیوانات است.
*فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر، اگر در سیاقت سخن دلیری کنم، شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ، پیش آفتاب پرتوی ندارد و منارهی بلند بر دامن کوه الوند پست نماید.
فکیف: پس چگونه ممکن است
اعیان: بزرگان و برجستگان
عزّ نصرُه: پیروزیش بزرگ و گرامی باد
متبحر: جامع فنون
سیاقت: راندن
بضاعت مزجاة: مایهی اندک
شبه: سنگ سیاهی است که قدما برای آن، خواصی برمیشمردهاند و گاهی به عنوان گوهر بدلی با آن آرایش میکردهاند.
الوند: نام کوهی است در نزدیکی همدان و در اصل به معنی تند و تیز است. سعدی برای بیان تواضع خویش و کم نمودن خود در برابر اعیان حضرت اتابک چندین مثال متوالی آورده است.
*هر که گردن به دعوی افرازد خویشتن را به گردن اندازد
سعدی افتادهایست آزاده کس نیاید به جنگ افتاده
اول اندیشه وآنگهی گفتار پای بست آمده است و پس دیوار
نخل بندم ولی نه در بستان و شاهد م من ولی نه در کنعان
دعوی: ادعا
افتاده: در مصراع اول به معنی متواضع و فاقد هرگونه دعوی و در مصراع دوم به معنی حقیقی افتاده. و منظور این است که لازمهی آزادگی، افتادگی است.
پای بست آمده است و پس دیوار: مثل است. به معنی اینکه اول بنّا باید پایه را بسازد و پس از آن، دیوار را بر آن بنا نهد.
نخلبند: نخلبند کسی است که ظاهر درختان و میوهها را از موم میسازد و شاید هم به معنی آیینهبندی باشد زیرا در بعضی شهرها، چهارچوبی را آیینهبندان میکنند و در تشریفات عزاداری آن را در کوچه و بازار میگردانند.
شاهد: منظور جلوهگری و دلربایی است.
کنعان: نام سرزمینی است در فلسطین که اسرائیلیان پیش از روی کار آمدن حضرت یوسف، در آن میزیستهاند و مراد از شاهد کنعان، حضرت یوسف است.
*لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند. قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ. مردیت بیازمای وانگه زن کن.
گرچه شاطر بود خروس به جنگ چه زند پیش باز رویین چنگ
گربه شیر است در گرفتن موش لیک موش است در مصاف پلنگ
لقمان: در قرآن مجید، سورهای به نام لقمان موسوم است و در آیهی 11 از آن سوره، نام لقمان با این عبارت ذکر شده: "و لقد آتینا لقمان الحکمه".
آنگاه نصایحی از زبان لقمان به فرزندش در آن آمده است.
حکمت: به معنی محکمی در گفتار و کردار است.
قَدِّمِ الخُروجَ قَبلَ الوُلوجُ: خارج شدن خود را پیش از داخل شدن، پیشبینی کن.
شاطر: زیرک و چابک. منظور بیت این است که هر چند خروس در جنگ، چابک باشد در پیش باز رویینچنگ چه میتواند انجام بدهد؟
باز: مرغ شکاری است. پادشاهان و امرا با این مرغ شکاری، صید میکردند و کسانی را به تربیت و نگاهداری این مرغان میگماشتند و هر یک از آنها را بازدار مینامیدند.
مصاف: جنگ
*اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند، کلمهای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق.
سعت: گشایش
عوایب: جمع عائب. به معنی دارای عیب
جرائم: جمع جریمه به معنی گناهان
سیر: جمع سیره. به معنی رفتارها
ملوک ماضی: پادشاهان گذشته
درج: در ادبیات به معنی نوشتن و گنجاندن است و در علم بدیع، درج عبارت است از اقتباس مطلبی از دیگران و گنجاندن آن در خلال گفتههای خویش.
بالله التوفیق : توفیق دادن تنها به ارادهی خدا است.
*امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت، هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد.
باب اوّل: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنجم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تأثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت
دراین مدت که ما را وقت خوش بود ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود و گفتیم حوالت با خدا کردیم و رفتیم
مگر: امید است که
امعان: دقت کردن
تهذیب: پاکیزه ساختن
ابواب: جمع باب. به معنی در است. قدما هر کتاب را به چند باب و هر باب را به چند فصل تقسیم میکردند.
ایجاز سخن را: برای مختصر کردن سخن
روضه: باغ و بوستان
غَنّا: سبز و خرم
حدیقه: بستان
غلبا: پردرخت
چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد: در کتب تفسیر و احادیث، روایات زیادی از پیامبر (ص) و ائمه معصومین(ع) آمده که در آنها اشاره به درهای بهشت شده که نشان میدهد بهشت هشت تا در دارد و جهنم طبق آیهی قرآن، هفت در دارد.
ز هجرت، ششصد و پنجاه و شش بود: سال 656 هجری، سال تالیف گلستان است و در همین سال، هلاکوخان مغول بر بغداد تسلط یافت و آخرین خلیفهی عباسی، المستعصم بالله را با فجیعترین وضع کشت و خلافت عباسی با قتل مستعصم خاتمه پذیرفت.
*شنبهها در گلستان 2. دیباچه. قسمت سوم
فی الجمله زبان از مکالمهی او در کشیدن، قوّت نداشتم و روی از محاورهی او گردانیدن، مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.
چو جنگ آوری با کسی برستیز که از وی گزیر ت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم (1) و تفرجکنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده.
پیراهن برگ بر درختان چون جامهی عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
شب را به بوستان با یکی از دوستان (2) اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم. گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش (3) آویخته (4).
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالهای (5) رنگارنگ وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهی درختانش گسترانیده فرش بوقلمون
بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن (6) غالب آمد، دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت (7) شهر کرده. گفتم گل بستان را چنانکه دانی، بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفتهاند هر چه نپاید، دلبستگی را نشاید (8). گفتا طریق چیست؟ گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران (9)، کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او، دست تطاول نباشد و گردش زمان (10) عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟ از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش (11) باشد وین گلستان همیشه خوش باشد
حالی که من این (12) بگفتم، دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا. فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود (13) که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان، پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید
گر التفات خداوندیش بیاراید نگارخانهی چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچهی همایونش به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
دیگر عروس فکر من از بیجمالی سر بر نیارد و دیدهی یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمرهی صاحبدلان، متجلی نشود مگر آنگه که (14) متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص (باریک) فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایهی عنایت اوست گنهش طاعتست و دشمن، دوست (15)
بهر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی متعین (16) است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند، در معرض خطاب آیند و در محل عتاب، مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء و چنین خدمتی در غیبت، اولیتر است که در حضور که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور (17)
پشت دوتای فلک، راست شد از خرّمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهانآفرین خاص کند بندهای، مصلحت عام را
دولت جاوید یافت، هر که نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف تو را گر کنند ور نکنند(18) اهل فضل حاجت مشّاطه نیست، روی دلارام را
پ.ن:
1. گفتیم
2. شب در بوستان یکی از دوستان
3. تاکش
4. درآویخته
5.لالههای
6. که رای باز آمدن بر نشستن
7. عزم. آهنگ رجوع
8. هر که نپاید، دوستی را نشاید
9. خاطران
10. روزگار-ایام-آسمان
11. روز پنج و شش
12. این سخن
13. مانده بود
14. مگر آن که
15. طاعتش میکنند دشمن و دوست
16. معین
17. به اجابت مقرون باد. و به اجابت مقرون
18. کند ور نکند
*فی الجمله زبان از مکالمهی او در کشیدن، قوّت نداشتم و روی از محاورهی او گردانیدن، مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.
چو جنگ آوری با کسی برستیز که از وی گزیر ت بود یا گریز
محاوره : گفتگو گزیر: چاره. منظور از این بیت این است با کسی ستیزه کن که در جنگ با وی، راه چاره یا صلح یا راه گریز بر تو مسدود نباشد. بنابر این جنگ با دوستان روا نیست.
*به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرجکنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده.
پیراهن برگ بر درختان چون جامهی عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی همچو عرق بر عذار شاهد غضبان
تفرج: گشودن خاطر و زدودن غصه
آثار صولت برد: صولت به معنای حمله و برد به معنی سرما (آثار حملهی سرما)
ورد: گل سرخ
تقویم جلالی: تقویم جلالی در سال 467 هجری در زمان سلطنت جلالالدین ملک شاه سلجوقی (نام تقویم جلالی از اسم او گرفته شده است) و وزارت وزیر دانشمند او، خواجه نظامالملک با همکاری 8 منجم برجسته از جمله عمر خیام تنظیم شد و پس از آن، به عنوان گاهشمار رسمی ایرانیان انتخاب شد و در قسمت اعظم ایران رواج یافت. اختراع این تقویم برای از بین بردن اختلالات موجود در تقویمهای موجود در آن زمان (سدهی پنجم هجری) بوده است زیرا هر ۴ سال یک بار، سال عرفی از سال حقیقی یک روز عقب میافتاد و نوروز با اول فروردین برابری نداشت. همچنین هر ۱۲۰ سال یک بار، سال عرفی یک ماه از سال حقیقی عقبتر بود.
ویژگی تقویم جلالی این است که موفق شد سال عرفی را با سال طبیعی تطبیق دهد. نه فقط نوروز، درست در اول بهار یا به اصطلاح منجمان در نقطهی اعتدال بهاری قرار گرفت بلکه تمام فصلهای عرفی با فصلهای حقیقی منطبق شدند. این که امروزه در تقویم ایرانی یا همان جلالی، بهار و تابستان ۹۳ روز است، فصل پاییز ۹۰ روز دارد و زمستان ۸۹ روز حساب میشود. برای این است که اول هر فصل عرفی دقیقا برابر با آغاز فصل حقیقی باشد.
منابر: جمع منبر
قُضبان: شاخههای ستبر
لآلی جمع لوءلوء، مرواریدها
عذار: موی بالای پیشانی و موی چهره است و به معنی چهره هم آمده
شاهد: گواه. شخص زیبارو. در اینجا معنی دوم منظور است
غضبان: خشمگین. منظور از این بیت، تشبیه شبنمی که بر گل سرخ افتاده و قطرههای عرق که بر چهرهِی زیبای خشمگین پیدا شده، به مروارید است.
*شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم. گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش، آویخته.
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالهای رنگارنگ وین پر از میوههای گوناگون
باد در سایهی درختانش گسترانیده فرش بوقلمون
مبیت : بیتوته ، شب را در جایی به سر بردن گفتی : چنانچه ، در اینجا برای تشبیه استفاده شده است مینا : لعاب شیشه مانند است که روی کاشی را با آن می پوشانند و آبی رنگ است مینا به معنی شیشه هم آمده است عقد ثریا : ثریا ستاره پروین است و عقد به معنی گردن بند است ستاره هایی که در صورت ثریا هستند تقریبا گردن بندی را تشکیل میدهند و منظور تشبیه شکوفه های تاک به گردن بند ثریا است تاک : گویا مراد سعدی از تاک ، مطلق درخت است نه درخت رز روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال : باغی است که آب نهر آن گوارا است و در آنجا درخت بزرگ ستبر و سایه داری است که بانگ پرندگان آن خوش آهنگ و خوش نوا است روضه : به معنی باغ و روضه رضوان بر بهشت اطلاق میشود سلسال : آب گوارا و باده خوش نوش دوحه : درخت بزرگ و سایه دار سجع : آهنگ کبوتران و مطلق آواز پرندگان است بوقلمون : در اینجا به معنی هر چیز متغیر رنگ برنگ شونده و هر شی رنگارنگ مخصوصا فرش رنگارنگ است.
*بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد، دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. گفتم گل بستان را چنانکه دانی، بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفتهاند هر چه نپاید، دلبستگی را نشاید. گفتا طریق چیست؟ گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران، کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او، دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند.
به چه کار آیدت ز گل طبقی؟ از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد وین گلستان همیشه خوش باشد
خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد: اشاره به تردید و دودلی است که در ترک بوستان داشتهاند و سرانجام تصمیم بازگشتن چیره آمده است.
ضمیران: نوعی گل از جنس نیلوفر
نُزهت ناظران: از تنزه به معنای پاکی و دوری است و چون تفرج و گردش سبب دوری از غم میشود، آن را نزهت مینامند و منظور از ناظران، بینندگانی است که در آینده در این کتاب مینگرند.
فسحت: به معنی گشایش و گشادگی
تصنیف: نوشتن کتابی از خود و تالیف گردآوری گفتههای دیگران
تطاول: درازدستی
طیش خریف: طیش به معنی سبکی و فساد و در اینجا بدی و ناپسندیدگی است و خریف، فصل پاییز است. مقصود این است که هیچ حادثهای نمیتواند حسن و لطافت این گلستان را از میان ببرد.
طبق: ظرفی شبیه سینی اما بزرگتر
*حالی که من این بگفتم، دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا. فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید
الکَریمُ اِذا وَعَدَ وَفا: بزرگوار چون وعدهای دهد، وفا کند.
فصلی : یک فصل فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد: در همان روز پاکنویس یک فصل از گلستان میسر شد بیاض : به معنی سفیدی است. در قدیم پیش نویس را سواد و پاکنویس را بیاض می نامیدند زیرا بیاض به معنی روشنی و سواد به معنی تاریکی در عربی به کار رفته است . محاورت : گفتگو متکلمان : گویندگان مترسلان : منشیان و نامه نگاران
*فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان، پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید.
بقیت: مانده به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان : منظور این است که تمام کردن کتاب با تمام شدن تدوین آن نیست بلکه هنگامی است که مقبول نظر صاحبنظران افتد.
ذُخر زمان : ذخر به معنای اندوخته است و منظور از ذخر زمان، کسی است که روزگار او را برای نجات مردمی در دوره سختی اندوخته باشد. کهف امان : پناه آرامش المو المؤیدُ من السماء : تایید شده از جانب آسمان
المنصورُ علی الاعداء: یاری شده در برابر دشمنان
عضدُ الدولةِ القاهرةِ: بازوی دولت نیرومند
سراجُ الملةِ الباهرةِ: چراغ ملت درخشان جمالُ الانامِ: زیبایی آفریدگان شاهنشاه المعظم : شاهنشاه یعنی شاه شاهان ، این اصطلاح مبتنی بر آن است که داریوش اول کشور را به ده بخش تقسیم کرده بود و فرماندار هر بخش استقلال داخلی داشت بنابراین پادشاه بزرگ شاهنشاه محسوب میشد
مولی ملوک العرب و العجم: سرور پادشاهان عرب و عجم
وارث ملک سلیمان: لقب اتابک ابوبکر است
اَدامَ اللهُ اِقبالَهُما وَ ضاعَفَ جَلالَهما: خداوند اقبال آن دو یعنی سعد ولیعهد و ابوبکر پادشاه زمان را دوام بخشد و شوکت و جلال هر دو را دو چندان گرداند.
جَعَلَ اِلی کُلِّ خَیرٍ مآلَهُما: عاقبت هر دو را متوجه به جانب خیر گرداند.
کرشمه: ناز و غمزه. در اینجا اشارت و التفات منظور است.
*گر التفات خداوندیش بیاراید نگارخانهی چینی و نقش ارتنگیست
امید هست که روی ملال در نکشد ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست
علی الخصوص که دیباچهی همایونش به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست
گر التفات خداوندیش بیاراید :التفات به معنی از گوشه چشم نگاه کردن ومجازا به معنی توجه و عنایت است که در اینجا منظور التفات اتابک است نگارخانه : کاخی پر نقش و نگار در کشور چین بوده ارتنگ یا ارژنگ : نام کتاب مانی است . گویند مانی به چین رفت و با تقلید از نقوش نگارستان چین کتابی ترتیب داد روی ملال در نکشدن : یعنی از جهت خستگی روی در هم نکشیدن و دلتنگ نگردیدن گلستان : منظور از گلستان هم معنی عام است و هم معنی خاص که نام کتاب است دیباچه : مقدمه ای است بر کتاب که مختصات و ارزش کتاب را معرفی می کند.
همایون: نام مرغ افسانه ای است که بلند پرواز است و دیدار آن مبارک است.
*دیگر عروس فکر من از بیجمالی سر بر نیارد و دیدهی یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمرهی صاحبدلان، متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص (باریک) فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق
هر که در سایهی عنایت اوست گنهش طاعتست و دشمن، دوست
عروس فکر: منظور این است که فکر سعدی که به زیبایی عروس است. اگر مقبول ابوبکر بن ابی نصر واقع نشود عروسی است زشترو که شایستهی چهرهگشایی نیست.
پشت پای خجالت: خجالت به کسی تشبیه شده که در پیش روی عروس فکر، در حرکت است و عروس چشم نومیدی به پشت پای آن دوخته است تا وقتی که زیور قبول اتابک حاصل آید.
زمره: گروه
متجلی: زدوده و دارای جلا و روشنی
متحلی: آراسته
ظهیر سریر سلطنت: پشتیبان تخت پادشاهی
مشیر: مشورتدهنده
کهف الفقرا: پناهدهندهی فقرا
ملاذ الغربا: پناهگاه غریبان
مربی الفضلاء: پرورندهی فاضلان
محب الاتقیاء: دوستدارندهی پرهیزگاران
یمین الملک ملک الخواص: دست راست پادشاهی و ملک الخواص یعنی پادشاه خاصان
غیاث الاسلام و المسلمین: فریادرس اسلام و مسلمانان
عمده الملوک و السلاطین: معتمد پادشاهان ابوبکر بن ابی نصر : ملقب به فخر الدوله ، در اول کار متصدی آشپزخانه بوده پس از مدتی منظور نظر اتابک واقع شده و به امارت و وزارت رسید و مردی اهل فضل و فضیلت دوست بوده است و در فاصله میان 558 تا 561 به امر ترکان خاتون خواهر علاء الدوله اتابک یزد به قتل رسیده است.
اطال الله عمره: خدا عمر او را دراز گرداند.
اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه: قدر او را بزرگ ، سینه او را گشاد و مزد و پاداش او را چند برابر گرداند.
ممدوح: مورد ستایش مکارم : جمع مکرمه به معنی بزرگواریها
هر که در سایه عنایت اوست گنهش طاعتست و دشمن دوست: کسی که در سایهی لطف او قرار گیرد، چنان مورد لطف الهی واقع میشود که گناهش، منزلت طاعت دارد و همهی دشمنان با او دوست میشوند.
*بهر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند، در معرض خطاب آیند و در محل عتاب، مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء و چنین خدمتی در غیبت، اولیتر است که در حضور که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور.
حواشی : جمع حاشیه، اطرافیان، خدمتگذاران
تهاون: سهل انگاری
تکاسل: سستی و تنبلی از ریشهی کسل
خطاب و عتاب: خطاب و مخاطبه به معنی طرف سخن قرار دادن و مجازا بازخواست کردن است و عتاب و معاتبه به معنی سرزنش کردن است.
تصنع و تکلف: تصنع به معنای ظاهرسازی و تکلف به معنای در مشقت افتادن و در اصطلاح انجام کارهایی که با زحمت و مشقت انجام میشود.
*پشت دوتای فلک، راست شد از خرّمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را
حکمت محض است اگر لطف جهانآفرین خاص کند بندهای، مصلحت عام را
دولت جاوید یافت، هر که نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را
وصف تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل حاجت مشّاطه نیست، روی دلارام را
پشت دوتای فلک راست شد... : چون خبر زاده شدن ممدوح به گوش فلک گوژپشت رسید، از خرمی و شادی، قد خمیدهاش مانند جوانان راست شد.
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را: مادر چون تو فرزندی برای ایام زایید.
حکمت محض است اگر... : منظور این است که لطف خداوند جهانآفرین چون محض حکمت است و مهر خدای متعال، حکیمانه است و مصلحت عامهی مردم را ویژه بندهی خاص خود ( اتابک ) ساخته است.
مشاطه: آرایشگر. منظور این است همچنان که روی دلارام، نیاز به مشاطه ندارد، ممدوح نیز احتیاج به وصف اهل فضل ندارد.
*شنبهها در گلستان 1. دیباچه. قسمت دوم
ذکرجمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب (1) حدیثش که همچون شکر میخورند و رقعهی منشآتش که چون کاغذ زر میبرند، بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد؛ بلکه خداوند جهان و قطب دایرهی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان، اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.
زانگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب، مشهورترست
گر خود همه عیبها بدین بنده درست هر عیب که سلطان بپسندد، هنرست
گِلی خوشبوی در حمام، روزی رسید از دست محبوبی (2) به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ (ثواب) حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه(3) بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ (4) هو عِرقُها و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
ایزد تعالی و تقدس خطهی پاک شیراز را به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل، تا زمان قیامت در امان سلامت نگه داراد.
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایهی خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان در ت، مأمن رضا
بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر بر ما و بر خدای جهانآفرین، جزا
یا رب ز باد فتنه، نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب (5) تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم:
هر دم از عمر، میرود نفسی چون نگه میکنم، نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد، عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آن کس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس. ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه، غرّه هنوز
ای تهیدست رفته در بازار! ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد، پریشان نگویم.
زبانبریده به کنجی نشسته، صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
تا یکی از دوستان که در کجاوه، انیس من بود (7) و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در درآمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر! به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید به حکم ضرورت، زبان در کشی
کسی (8) از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر، معتکف نشیند و خاموشی گزیند. تو نیز اگر توانی، سر خویش گیر و راه مجانبت پیش. گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به (9) عادت مألوف و طریق معروف (10) که آزردن دوستان جهلست و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقض (11) رای اولوالالباب، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام.
زبان در دهان، ای خردمند! (12) چیست؟ کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروشست یا پیلهور
اگر چه پیش خردمند، خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیرهی عقلست. دم فروبستن به وقت، گفتن و گفتن، به وقت خاموشی
پ.ن: 1. قصب السبق
2. مخدومی
3. وشاته
4. دوحة
5. روز
6. میکنی
7. بودی
8. یکی
9. بر
10. معهود
11. عکس
12. زبان در دهان خردمند
*ذکرجمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجیب (1) حدیثش که همچون شکر میخورند و رقعهی منشآتش که چون کاغذ زر میبرند، بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد؛ بلکه خداوند جهان و قطب دایرهی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان، اتابک اعظم مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه بعین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده لاجرم کافه انام از خواص و عوام به محبت او گراییدهاند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم.
ذکر جمیل: نام نیک
افواه: جمع فم. به معنی دهانها
صِیت: آوازهی نیک
بَسیط: زمین وسیع
قَصب الجیب حدیثش: قصب، گیاه مجوف بندبند است که از آن قلم، حصیر، نوعی پرده و ... میسازند.
جیب به معنای گریبان است. تا چندی پیش، لولهای مجوف دارای چند گره از نقره یا طلا میساختند و از سوراخی که در هر گره تعبیه شده بود، بند یا زنجیری میگذاردند و آن را در همان زمان، قصب الجیب مینامیدند. بنابراین، قصب الجیب حدیث، قسمتی از احادیثی میشود که مورد احتیاج عمومی است. سعدی با این بیان میخواهد حلاوت گفتار خویش را آشکار سازد.
رقعه: نامه، قطعه کاغذی که روی آن نویسند.
منشات: انشاء شده
کاغذ زر: چیزی شبیه اسکناس یا ورق طلا
بلاغت: رسایی. در اصطلاح، ادای سخن به قسمی که با حال و مقام مناسب باشد
قطب دایرهی زمان: در قدیم، اعتقاد بر این بوده است که افلاک به دور زمین در حرکتند. نقطهی ثابتی را که حرکت بر گرد آن انجام میشده، قطب مینامیدند و زمان را مدت حرکت فلک میدانستند. بنابر این، مراد، تشبیه ممدوح به قطب فلک است.
سلیمان: یکی از پیامبران بنی اسرائیل است و به موجب آیهی 34 سورهی ص، حضرت سلیمان از خدا خواسته که به او ملکی ببخشد که پس از وی شایستهی هیچکس نباشد و خداوند باد و جن و شیاطین را مسخر او ساخته است و به دلیل اینکه ملک اتابک، شایستهی دیگری نیست، سعدی، ممدوح خود را قایم مقام ملک سلیمان خوانده است.
اتابک: کلمهای است ترکی به معنای پدربزرگ. معمول سلجوقیان این بود که فرزندان خود را به کسانی معتمد میسپردند و آنان را اتابک میخواندند. اتابک، حکمران ناحیهای بود و تربیت شاهزادگان به ویژه ولیعهد را به عهده داشت. هنگامی که سلجوقیان ضعیف شدند، سلسههای مختلف اتابکان، حکومتهای مستقل تشکیل دادند و از جمله این سلسلهها، سلسلهی اتابکان فارس یا اتابکان سلغری است که ممدوحین سعدی از جمله آنان میباشند.
سلغر: نام یکی از اجداد اتابکان فارس است و از این روی، آنان را سلغری و سلغریان نامیدهاند.
ابوبکر: ابوبکر بن سعد، ششمین اتابک فارس. از 623 تا 658 بر قسمتی از فارس حکومت داشته. ابوبکر برای حفظ فارس با خاندان مغول از در صلح درآمد و کشور خود را از حملهی آنان مصون داشت.
ظِل اللهِ تَعالی فی اَرضِه: سایهی خدای تعالی در زمین خدا
رَبِ ارضَ عَنهُ وَ اَرضِه: پروردگارا از او خشنود شو و او را خشنود گردان.
بعین عنایت: به چشم مهر
ارادت صادق: ارادت در اصطلاح عرفان، رابطهایست میان سالک و مرشد. این معنی به تدریج وسعت یافته و بر هر محبت معنوی که ناشی از خلوص و صفا باشد، اطلاق گردیده و چون اظهار ارادت گاهی ممکن است تصنعی و کاذب باشد، در اینجا به قید صادق مقید شده تا معلوم گردد عدهای از مریدان و مرادان آن زمان، با هم صدق و صفایی نداشتهاند.
لاجَرَم: ناچار
کافه: همگی
انام: آفریدگان. در زبان فارسی در معنی مردم به کار رفته و میرود.
اَلناسُ عَلی دینِ مُلوکِهِم: مردم، آیین پادشاهان خود گیرند. حدیث نبوی است. مولوی گوید:
خوی شاهان در رعیت جا کند چرخ اخضر، خاک را خضرا کند
آن رسول حق قلاووز سلوک گفت الناس علی دین الملوک
خلاصهی بیان شیخ در این زمینه آنکه همه صیت و شهرت سعدی، نتیجهی عنایت اتابک است که موجب توجهی عام و خاص شده چون مردم، از بزرگان و پادشاهان پیروی میکنند.
*زانگه که تو را بر من مسکین نظر است آثارم از آفتاب، مشهورترست
گر خود همه عیبها بدین بنده درست هر عیب که سلطان بپسندد، هنرست
گِلی خوشبوی در حمام، روزی رسید از دست محبوبی (2) به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم و لیکن مدّتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم
در قدیم، گِلی خاص برای شستشو به جای صابون بکار میرفته است و منظور از مُشک، مادهای است خوشبو که در ناف آهوی ختا جمع میشود. در زبان معمول، مِشک تلفظ میشود.
عبیر، تغییریافتهی عنبر است و عنبر، مادهای است که در مثانهی حیوانی بزرگ و دریایی که در دریاهای گرم به سر میبرد، پیدا میشود و گویا پیدا شدن آن، ناشی از نوعی بیماری حیوان است.
*اللّهمَ مَتِّع المسلمینَ بطولِ حیاتِه و ضاعِف جمیلَ (ثواب) حسناتِه و ارْفَع درجةَ اودّائه و وُلاتِه وَ دمِّر علی اعدائه و شُناتِه(3) بماتُلِیَ فی القرآن مِنْ آیاتِهِ اللّهُم آمِن بَلدَه و احفَظْ وَلَدَه
لَقد سَعِدَ الدُنیا بهِ دامَ سعدُه وَ ایَّدَه المولی بِاَلویةِ النَّصرِ
کذلکَ ینشألینةُ (4) هو عِرقُها و حُسنُ نباتِ الارضِ من کرمِ البذرِ
اَللّهُمَ مَتِّعِ المُسلِمینَ بِطولِ حَیاتِه: خدایا! مسلمانان را از طول عمر وی، بهرهمند ساز
ضاعِف ثَوابَ جَمیلِ حَسَناتِه: خدایا! پاداش نیکیهای او را دو چندان یا چندین برابر ساز
ارْفَع دَرَجَةَ اَوِدّاتِه وَ وُلاتِه: درجهی دوستان و دوستدارانش را بالا ببر
وَ دَمِّر عَلی اَعدائه وَ شُناتِه: دشمنان او را هلاک گردان
بِماتُلِیَ فِی القُرآنِ مِنْ آیاتِهِ: به حق آیاتی که در قرآن تلاوت میشود
اَللّهُمَ آمِن بَلدَه وَ احفَظْ وَلَدَه: خدایا کشور او را در امان بدار و فرزندش را از بدی نگهدار
آمن بلده: ماخوذ است از گفتار حضرت ابراهیم که قرآن مجید به آن اشاره دارد: "وَ اِذ قالَ اِبراهیمُ رَبِّ اجعَل لی بَلَداً آمِنا"
لَقَد سَعِدَ الدُّنیا بهِ دامَ سَعدُه |* وَ ایَّدَهُ المَولی بِاَلوِیَةِ النََّصرِ: دنیا به وسیلهی او نیکبخت شد که نیکبختی وی بر دوام باد! خدا او را با پیروزی یاری کند
کَذلِکَ تَنشَألینةٌ هُو َعِرقُها: درختی که او ریشهاش باشد، چنین پرورش می یابد
وَ حُسنُ نَباتِ الاَرضِ مِن کَرَمِ البَذرِ: خوبی گیاه هر زمین، بسته به خوبی جنس تخمهی آن است.
*اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایهی خدا
امروز کس نشان ندهد در بسیط خاک مانند آستان در ت، مأمن رضا
بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر بر ما و بر خدای جهانآفرین، جزا
یا رب ز باد فتنه، نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا
اقلیم: ماخوذ از ریشهی یونانی است که معنی اصلی آن، انحراف و در اصطلاح، انحراف زمین از خورشید می باشد. قدما زمین را به هفت اقلیم تقسیم میکردند. امروزه اقلیم به معنی آب و هوا است.
مأمن: محل امن.
رضا: خشنودی
مأمن رضا جایی است که در آن، خشنودی و آرامش حاصل آید.
یا رب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس چندان که خاک را بود و باد را بقا: در این بیت، صنعت تایید به کار رفته است و تایید این است که ممدوح را دعای خیر کنند و برایش نیکی بخواهند و دوران سعادت او را مقید به زمان حادثهای کنند که آن حادثه، ابدیت و بقا داشته باشد.
*یک شب (5) تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سراچهی دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم
سنگ سراچهی دل: سراچه، مصغر سرای است. ممکن است دل به خلوت سرا (سراچهی سنگی) تشبیه شده باشد. همچنین ممکن است مراد از سراچهی دل، سینه باشد و قلب. فرض اول به نظر درستتر است و در هر حال، به قساوتی که قلب را در نتیجهی اتلاف عمر در راه هوی و هوس عارض شده، اشاره شده است.
به الماس آب دیده میسفتم: الماس از ریشهی یونانی به معنای سنگ سخت است و منظور از آب دیده، اشک است که آب دیده به الماس تشبیه شده است و سبب تشابه، صفا و پاکی است.
سفتن: سوراخ کردن
*هر دم از عمر، میرود نفسی چون نگه میکنم، نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
کوس: طبل بزرگ
رحلت: کوچ کردن. در قدیم معمول بوده است عزیمت کاروان را با نوای کوس به اطلاع میرساندند.
نوشین: منسوب به نوش به معنی عسل و در معنای شیرین به کار میرود.
رحیل: کوچ کردن
سبیل: راه
*هر که آمد، عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد خنک آن کس که گوی نیکی برد
عِمارت: ساختمان
رفت و منزل به دیگری پرداخت: منظور واگذار کردن خانه به وارث است
غدار: بسیار فریبکار و بیوفا که منظور از آن، دنیاست
خُنُک: خوشا
*برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس. ز پیش فرست
عمر برف است و آفتاب تموز اندکی ماند و خواجه، غرّه هنوز
ای تهیدست رفته در بازار! ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خوید وقت خرمنش خوشه باید چید
برگ عیشی: منظور از برگ، توشه و لوازم زندگی است و در این معنی، ساز و برگ هم گفته میشود.
تموز: ماه دهم از ماههای رومی برابر با مرداد فارسی. و در اینجا عمر به برف تشبیه شده که آفتاب تموز بر آن بتابد.
خواجه: به معنی بزرگ و سرور، متصدیان حرمسرا را خواجه سرا به معنی رئیس خانه مینامیدند و برای اینکه به آنها اطمینان بیشتری باشد، آنها را خصی میکردند.
غره: مغرور
خوید: گندم و جو سبز نارسیده. منظور این است که هر کس، کِشتهی خود را نارسیده فروشد و بهای آن را خرج کند، هنگام خرمن باید خوشهچینی کند.
*بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و من بعد، پریشان نگویم.
زبانبریده به کنجی نشسته، صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
عزلت: گوشهنشینی و کنارهگیری از مردم
فراهم چیدن: جمع کردن دامان. کنایه از پرهیز از دنیاست
دفتر: در گذشته به معنای کتاب بوده اما اینک به معنی کتابچه است.
صم بکم: کر و لال
حکم: سخن محکم و استوار و موافق حق
*تا یکی از دوستان که در کجاوه، انیس من بود (7) و در حجره جلیس، به رسم قدیم از در درآمد. چندان که نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم. رنجیده نگه کرد و گفت:
کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر! به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید به حکم ضرورت، زبان در کشی
متعلقان: وابستگان.
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید: یکی از وابستگان او را از ریز ماجرا آگاه کرد.
جزم: به معنی قطع و نیت جزم کردن به معنی تصمیم قطعی گرفتن
معتکف: کسی که برای عبادت در مسجد یا جای دیگر خلوت گزیند.
سر خویش گرفتن: دنبال کار خود رفتن و دیگران را به حال خویش واگذاشتن
مجانبت: کنارهگیری و پرهیز کردن
بعزت عظیم: قسم به عزت خداوند بزرگ
بصحبت قدیم که دم بر نیارم: قسم به دوستی دیرین سخن آغاز نکنم
مألوف: به معنی راه و رویهی معمول
معروف: شناخته شده و مشهور و همچنین به معنی نیکی
آزردن دوستان جهلست: آزردن دوستان، طریقی جاهلانه و از روی نادانی است.
کفارت و کفاره: به معنی جبران گناه و از ریشهی تکفیر به معنی پوشاندن و محو کردن
یمین: به معنی سوگند و هم به معنی دست راست که در اینجا معنی اول، مراد است.
کفارهی یمین: به موجب آیهی 88 سورهی مائده، غذا دادن ده مسکین یا لباس پوشانیدن بر آنها یا آزاد کردن یک بنده یا سه روز روزه است.
کفارت یمین سهل است: یعنی ممکن است سعدی سوگند خود بشکند و از عزلت به در آید و به صحبت گراید و کفاره نقض سوگند خویش بدهد
نقض: شکستن
اولوالاباب: صاحبان خرد
ذوالفقار: ذوالفَقار، واژهای عربی به معنای صاحب فقرات است. فقره خود به معنای مهرهی کمر است. گفته شده است چون بر پشت این شمشیر، خراشهای پست و هموار بوده، آن را بدین نام خواندهاند. عموماً پنداشته میشود که ذوالفقار، دارای دو تیغه یا دو زبانه بوده اما به قول دهخدا این گمان بر اصلی نیست و تنها ابن شهر آشوب در کتاب المناقب، ذوالفقار را شمشیری دوشاخه دانسته است. دربارهی این که این شمشیر چگونه به دست علی (ع) رسید، نظرات مختلفی وجود دارد. در حدیثی منسوب به علی بن موسی الرضا (ع) آمدهاست که جبرئیل، آن را با خود از آسمان آورده است. مجلسی از مناقب نقل میکند که آیهی ۲۵ سورهی حدید اشاره به این امر دارد.
نظر دیگر که در بحارالانوار آمده است، ذوالفقار یکی از هدیههای بلقیس به سلیمان است که به دست علی میرسد.
در نظر مشهورتر که در لغتنامهی دهخدا و فرهنگ معین یاد شده ذوالفقار از آن منبه ابن الحجاج و یا از آن عاص بن منبه بود که در جنگ بدر علی (ع) او را کشت و شمشیر ش را به پیامبر داد. یک سال بعد در جنگ احد، هنگامی که شمشیر علی شکست، او از پیامبر شمشیر خواست و پیامبر، ذوالفقار را بدو داد که علی با آن از محمد دفاع کرد و دشمن را عقب راند.
بنا بر تاریخ طبری و سیرهی ابن هشام در این هنگام ندایی شنیده شد که میگفت: «لا فتی الا علیّ. لا سیف الاّ ذوالفقار» (هیچ جوانمردی جز علی و هیج شمشیری جز ذوالفقار نیست). پیامبر فرمود: این صدای جبرئیل است.
نیام: غلاف شمشیر و خنجر و به طور کلی، به غلاف هر چیزی گفته می شود
زبان سعدی در کام : کام به معنی دهان و سقف دهان است و منظور این است که خردمندان، شمشیر علی را در غلاف و زبان سعدی را چسبیده به سقف دهان نمیپسندند و همچنان که ذوالفقار علی، مهرههای پشت دشمنان را در هم میشکند، زبان سعدی هم باید سکوت و خاموشی را در هم شکند.
*زبان در دهان، ای خردمند! (12) چیست؟ کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروشست یا پیلهور
اگر چه پیش خردمند، خامشی ادبست به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیرهی عقلست. دم فروبستن به وقت، گفتن و گفتن، به وقت خاموشی
جوهر: همان تغییریافتهی گوهر است به معنای سنگ قیمتی
پیلهور: دستفروش
طَیره: سبکی و سبکسری. منظور این است که دو چیز بر سبکی عقل دلالت دارد. یکی خاموشی در موقعی که سخن گفتن لازم است. دیگر سخن گفتن در هنگامی که خاموشی ضرورت دارد.