*یه کتاب و نوار قصه داشتم به اسم رضا در فضا. با اینکه میدونستم یه سری صدای ضبطشدهست و قرار نیست رو ش آپدیت بیاد، اما همینکه مربوط به فضا بود، برام شگفتانگیز و هیجانآور بود - شاید هم شگفتآور و هیجانانگیز -. حتی داستانش رو دقیقا یادم نمیاد. شاید به خاطر اینکه کلا در احوالات خودم سیر میکردم و زیاد گوش نمیدادم به قصه. دوست داشتم یک فضانورد تنها باشم بین کلی سیاره و ستاره. بگردم ببینم چه خبره دنیا. به کپسول اکسیژن و راه بازگشت و این مسائل یه لحظه هم فکر نمیکردم حتی. یا خودم میگفتم این همه سیاره. این همه کهکشان. مگه میشه ما چند میلیارد نفر اینجا تنها باشیم؟
هنوز هم نمیتونم وسعت و عظمت کهکشانها رو تصور کنم توی ذهنم. همونطور که نمیتونم داستان زندگی این میلیاردها آدمی که روی کرهی زمین میان و میرن رو تصویر کنم. اما اینکه تنها نیستیم، همیشه پیشفرض ذهنم بوده. به خاطر همین در حالت عادی - که قرار نیست جنگ و درگیریای در کار باشه - نه داستان جن و پری من رو ترسونده، نه آدم فضاییها و ارواح سرگردان.
اون زمان، داستان بعضی فیلمهای هیجانانگیز از ارتباطات رادیویی و تداخل امواجی میگذشت که ختم میشدن به ملاقات انسانهای غریبه. با گفتگوی زنده. با تماس تصویری. ملاقات حضوری. چیزی که بعد از سی چهل سال برای خیلی از ما عادی شده و احتمالا چنین دوستیهایی رو تجربه کردهایم. الان هم ارتباط گرفتن با موجوداتی که بهشون میگیم آدم فضایی، بیشتر از اونکه ترسناک باشه، هیجانانگیزه.
دیشب صحبت از شوالیهی سیاه بود. میگن یه ماهوارهست که 13هزار ساله از طرف فرازمینیها در مدار زمین میگرده یا یه چیزی توی این مایهها. در خیلی از موارد، آدمی هستم که نه تنها زود باور نمیکنم. کلی اما و اگر میارم و چونه میزنم اما در مورد فرازمینیها، بشقاب پرنده و داستانهای اینجوری هرچی مطلبی عجیبتر باشه دلم میخواد که باورش کنم - شاید هیجان خونم گاهی خیلی کم میشه - مثلا آخرین چیزی که شنیدم این بود که موجوداتی قبل از ما - یعنی قبل از حیات ما روی زمین - روی اورانوس زندگی میکردهن که زندگیشون وابسته به طلا بوده. مثل ما که حیات و مماتمون وابستگی زیادی به آب داره. بعد که از تلاش برای استخراج طلا ناامید شدن - شاید طلا کم آوردن - با توجه به اینکه زمین، منابع زیادی از طلا داشته، تصمیم گرفتن یه سر بیان اینجا و یه موجوداتی رو مامور کنن برای استخراج طلا. میمونها رو تکامل بخشیدن و نتیجه شد انسان! قرار بود انسانها بردهوار فقط طلا استخراج کنن که نمیدونم چطور شد کمکم پیشرفتهایی حاصل شد و تمدنهای بشری شکل گرفتن و شدیم اینی که الان هستیم.
قسمت جالبتر داستان این بود که میگن ماجرای استخراج طلا برای فرازمینیها در مناطق حفاظتشدهای کماکان ادامه داره و نقاشیهای بهجامانده از مثلا مصر باستان، نشون میده بشقاب پرندهها و سفینههای فضایی اون زمان هم اینجا تردد داشتهن و رویت شدهن. و آدم فضاییها لطف کردهن مثلا اهرام مصر رو ساختهن چون از بشر اون زمان که این کارا برنمیومد. و برای اثبات حقانیت داستانشون، ارجاعت میدن به ماجرای گوشی هوشمند در مسابقات بوکس مایک تایسون در سال 1995 زمانی که هنوز اسمارت فونها ساخته نشده بودن. حالا سفر در زمان دقیقا چه ارتباطی به موجودات فرازمینی داره رو من هم متوجه نشدم ولی خب گاهی آدم دوست داره یه جورایی خودش رو سر کار بذاره چه با داستانهای بیسروته، چه با فیلمهای ترسناک. مسافر زمان در قسمتی از فیلم چارلی چاپلین و موجودات فضایی در سنگ نگارههای مصر باستان رو هم ببینید که دیگه توهم امشب تکمیل بشه.
*کار کردن با اینستاگرام، سادهست. یه عکس آپلود میکنی. کپشن رو مینویسی. هشتگ میزنی و ارسال. ولی مهمتر از آسون و در دسترس بودن، اینه که چی به دلت میشینه. چی بیشتر بهت آرامش میده. چی خوشحالت میکنه.
کلا زیاد پیگیر اینستاگرام نیستم. روز اولی که نصبش کردم، از شیرجه زدن در یک آرشیو بیانتها از عکسهای خوشگل و پر رنگ و لعاب، تا 48 ساعت ذوقمرگ بودم. اما الان که چند سال گذشته، شلوغی و سطحی بودنش نمیگم اذیتم میکنه اما چیزی نیست که با خلق من سازگار باشه. هستند مهاجرهایی که از تجربههاشون میگن. مخاطب رو با جزئیات زندگی و فرهنگ مردم کشورهای دیگه آشنا میکنن. میتونی ببینی ایتالیاییها چطور عروسی میگیرن. آلمانیها چطور مهمونی میدن و ... هستن پیجهای فروشگاههایی که میتونی ازشون خرید کنی - اگه کلاهبردار نباشن البته :دی - زبان و آشپزی و ورزش یاد بگیری - هرچند به نظر من ورزش برای سلامتی مضر است -... اما کم هم نیستن پیجهایی که یا از اول، سطحی و بیمحتوا بودن یا شدیدا دارن به اون سمت میرن. مثل هنرمندها و مربیهایی که نمیدونم کی بهشون گفته باید خودشون و خانواده هر روز جلوی دوربین باشن تا بتونن جلب اعتماد کنن. نتیجه هم شده اینکه یه روز عکس بشقاب غذایی آقایی! رو استوری میکنن. یه روز هنهنکنان از پیادهرویشون لایو میذارن. یه روز اعلان عمومی میکنن که سریال مورد علاقهی دخترم اینه. و به خودت میای میبینی به جای اینکه خودت زندگی کنی، داری زندگی دیگران رو تماشا میکنی فقط.
اون هم نه زندگی واقعی. برشی بزکشده از یک زندگی بعضا نه چندان عمیق. راستش خسته شدم از تماشای آدمایی که مدام دارن جلوی دوربین آرایش میکنن. میرقصن. از میز غذاشون عکس میذارن. با لودگی تبلیغ میکنن و بابتش چند برابر حقوق ماهانهی هزار تا شغل مفید، دستمزد میگیرن.
الان که تصمیم گرفتم دیگه اینستاگرامم رو آپدیت نکنم، حس آدم پیری رو دارم که روی صندلی گهوارهایش نشسته و داره بافتنی میبافه - یادم باشه بافتنیهام رو نشونتون بدم - بعد دوربین میچرخه. یه سیب روی زمین قل میخوره و با بادی که میوزه، پردههای توری سفید اتاق تکون میخورن. از بیرون پنجرهها نور میتابه و ... البته یه کم بیمزه و اغراقشدهست قبول دارم ولی خب.
برم به جای هزار بار اعتماد نابهجا به حافظهی ضعیف، این پورزنیم و پسورد وبلاگ رو یه جا بنویسم که هر بار انقد سرش داستان نداشته باشم. یه سایت هم پیدا کنم برای آپلود عکسها.
یه چیزی میخواستم تعریف کنم ولی کلا یادم رفت. حواسم رفت پی گلدونهای زرد و صورتی و فیروزهای که با کلی ذوق خریدم و خاک تازه توشون ریختم. کلی از گیاهام در شرف انهدام کاملن و هر روز با شرمندگی برگهای زردشون رو میریزم دور. خاک جدید هم کلی از این پشههای خاکی تحویلم داده که حسابی خدمتم رسیدهن موندم چی کارشون کنم. اینکه نوک برگهای پیلهآ هم هی دارن دچار سوختگی میشن رو که دیگه نگم. خلاصه باغی باغچهای داشتین روی من حساب کنین. یه هفتهای بیابون تحویلتون میدم.
الان همه رو بردهم گذاشتهم کنار هم، پشت پنجره. شاید فرجی بشه و نور بیشتر کار خودش رو بکنه.فعلا از گزیدگیهای جدید در امان بودهم. ایشالا هرکی روی مبلهای نزدیگ پنجره میشینه حلالم کنه تا بعدا برم از گلفروشی سوال کنم سمی آفتکشی چیزی سراغ داره؟
*میچ آلبوم در کتاب وقتنویس (ارباب زمان یا پدر زمان. The Time Keeper) ابتدا چند شخصیت را در روایتهایی جداگانه معرفی کرده و سپس بسیار هنرمندانه، زندگی این شخصیتها را به هم ارتباط داده. سه تا شخصیتهای داستان (دُر، آلی و نیم) در گذشته زندگی میکنند، کمی پیش از آغاز تاریخ پیدایش انسان. و از میان این سه نفر، شخصیت اصلی داستان "دُر" هست. بچهای آرام و حرفشنو که نسبت به اطرافیانش ذهن عمیقتری دارد. سایر شخصیتهای داستان، به زمان حال (قرن 21) تعلق دارند و دو نفر از آنها (ویکتور دلامونت و سارا لمون) شخصیتهای اصلی محسوب و در مقطعی از داستان با دُر همراه میشوند.
ارباب زمان نمیتواند پیر شود. زیر ریش درهم و موهای مواجش، بدنی لاغر و پوستی بدون چیر و چروک دارد. قبلا پیش از آنکه خدا را خشمگین کند، فقط یک آدم معمولی بود. محکوم به مرگ بعد از گذران روزهای عمر. اما حالا به غاری تبعید شده و باید صدای التماس جهانیان را بشنود، برای دقیقههای بیشتر، ساعتهای بیشتر، سالهای بیشتر، زمان بیشتر. پدر زمان به زودی آزاد میشود تا به زمین برگردد و کاری را که شروع کرده به پایان برساند.
فقط انسان زمان را اندازه میگیرد. و به همین دلیل، فقط انسان از ترسی فلجکننده رنج میبرد که هیچ موجود دیگری متحمل آن نمیشود. ترس از تمام شدن وقت.
با سارا لمون، دختر جوان داستان، جایی آشنا میشویم که نگران گذشت وقت هست برای رفتن به ملاقات با پسری به نام اتن. و پیرمرد هشتاد سالهی ثروتمندی به اسم ویکتور دلامونت را میبینیم که نگران تمام شدن وقت هست.
نویسنده در زمان روایت داستان، به طور متناوب، بخشهایی از سرگذشت دُر، سارا و ویکتور رو چنان روایت میکنه که واقعا احساس میکنید دارید فیلم خوشساختی رو تماشا و حتی همراه با شخصیتهای داستان زندگی میکنید. در ادامه خلاصهای از داستان رو مینویسم. اگر قصد خوندن کتاب رو دارید و نمیخواهید اصطلاحا اسپویل بشه، بقیهی متن رو نخونید.
دُر، نخستین ساعت آفتابی را ابداع کرد. نخستین ساعت و حتی نخستین تقویم را به وجود آورد. و با آلی ازدواج کرد اما هرگز ثروتمند نشد. و چند سال بعد، به خاطر اینکه حاضر نشد برای دوست دوران کودکیش نیم (پادشاه ثروتمند بابل) کار کند، از محل سکونتش تبعید شد. سالها گذشت تااا اینکه آلی دچار بیماری خطرناکی شد و دُر برای نجات همسرش، از پلههای برج بابل که مختص پادشاه بود، بالا رفت به این امید که بتواند زمان را متوقف کند. بردگان، محافظان، آدمهای پایین برج، همگی با ولع قدرت و برای به دست آوردن هر چیزی که از آنشان نبود، به او پیوستند. طبق روایت تاریخ، برج بابل یا تخریب شد یا ناپدید. و مردم که در جستجوی بهشت بودند، فرو افتادند. تنها یک مرد اجازه یافت تا در میان مه بالا برود. در زمین جایی عمیق و تاریک فرود آمد. جایی که هیچکس نمیدانست وجود دارد و هیچکس هرگز نفهمید. (تکتک جملات داستان رو باید با دقت بخونید وگرنه آخرش مجبور میشید برگردید به عقب تا یادتون بیاد چی به چی بود).
دُر درون یک غار بیدار شد. پیش رویش برکهای درخشان بود که مدام صدای افراد مختلف از آن به گوش میرسید: طولانیتر، بیشتر، یک روز دیگر و ... در بی آنکه بداند شروع کرد به گذراندن حکمش. آموخت که میتواند با دستکاری ساعت شنی که در اختیار داشت، زمان رو بسیار کند بکند. پس به بررسی دنیا پرداخت. الفبا را در کلاس آموزش زبان بزرگسالان آموخت. تاریخ و ادبیات خواند و نقشهها و کتابهای عکس با قطع بزرگ را مطالعه کرد. و سرانجام در یک ساعتفروشی مشغول به کار شد. در کتاب میخوانیم:
دُرمغموم از اینکه نتوانسته ماه و خورشید را متوقف کند و زمان را به عقب برگرداند و مانع از رنج کشیدن همسرش بشود، مرد پیری را مقابلش دید که در کودکی دیده بود با چوبدستی طلایی. خدمتگزار خدا. به دُر گفت تو از مرگ بخشوده شدهای و در این غار حتی یک لحظه هم پیر نمیشوی. وقتی در زمین بودی کاری را شروع کردی که تمام آیندگان بعد از تو را تغییر خواهد داد. به زودی انسان روزهایش را میشمرد و بعد واحدهای کوچکتر از روز و بعد باز هم کوچکتر. تا وقتی شمارش او را از پای درآورد و شگفتی دنیایی که به او داده شده، از بین برود. پیرمرد تمام ابزار و وسایل دُر برای اندازهگیری زمان، جامها، چوبها، سنگها و جدولها را پدیدار و به خاک بدل کرد. پرسید چرا تو روزها و شبها را اندازه گرفتی؟ چه را میخواهی دربارهی زمان بدانی؟ پیامدهای شمارش لحظهها را درک کن. با گوش دادن به بیچارگیای که این کار ایجاد میکند. طول روزهایت به تو تعلق ندارد. این را هم میآموزی. بعد تبدیل به کودک و سپس زنبوری در حال پرواز شد و درز سقف غار را شکافت.
دُر پرسید چقدر باید اینجا زندانی بمانم؟ تو کی برمیگردی؟
پاسخ شنید: وقتی بهشت به زمین برسد. و به هیچ بدل شد.
۶ هزار سال بعد مرد پیر به غار دُر برگشت: تو دنبال کنترل زمان بودی. به خاطر ریاضتت آرزویت برآورده میشود. ساعت شنی کوچکی به او داد: حالا برو. برگرد به دنیا. سفرت هنوز کامل نشده. به دنیا برگرد. شاهد باش چگونه انسان لحظاتش را شمارش میکند. چون تو آغازگر ش بودی. تو پدر زمان زمینی هستی. اما هنوز چیزی هست که درک نمیکنی. تو لحظهها را مشخص کردی اما آیا از آنها عاقلانه استفاده کردی؟ تا آرام باشی؟ گرامی بداریش؟ شکرگزار باشی؟ موقعیت خود و دیگران را بهتر کنی؟
دو نفر را روی زمین پیدا کن. یکی که زمان بسیار زیادی بخواهد و دیگری که زمان خیلی کمی بخواهد. آنچه را آموختی به آنها بیاموز.
- ۲ نفر چه تاثیری دارند؟
مرد پیر گفت: تو یک نفر بودی و دنیا را تغییر دادی. فقط خدا میتواند پایان داستان تو را مشخص کند.
- خدا مرا تنها گذاشته.
مرد پیر به مخالفت سر تکان داد: تو هیچ وقت تنها نبودی. این را همیشه به خاطر داشته باش: دلیلی دارد که خداوند روزهای ما را محدود کرده. سفرت را به پایان برسان تا دلیلش رو بدانی.
از میان برکه دو صدا شنید که از میان آن غوغا به گوش میرسید: مردی مسن و دختری جوان: زندگی دیگر... تمامش کن...
ناگهان بادی در غار وزید و دُر مستقیم در میان برکه افتاد و در فضایی باز فرود آمد. به زمین بازگشته بود.
سارا دختری باهوش، خیلی عجیب، منزوی و در درس زیستشناسی بسیار قوی بود اما مسالهی اصلی در دبیرستان، محبوبیت بود و ملاک هم بیشتر ظاهری بود. اما سارا از آنچه در آینه میدید بیزار بود. پذیرش در دانشگاه دولتی که او برایش درخواست داده بود، مستلزم داشتن مقالهای دربارهی تجربهی ارتباط موثر بود. به همین دلیل سارا در پناهگاه بیخانمانها شروع به خدمت کرد و آنجا اتن را دید. خوشتیپ، فعال در تیم دو میدانی و یک گروه موسیقی و محبوب در میان دختران و پسران. گاهی با هم گپی میزدند و حالا قرار بود روز جمعه با هم بیرون بروند.
بخشهایی از کتاب، به شرح کودکی و ثروتمند شدن ویکتور و ماجرای ازدواجش با گریس و زندگی مشترک نه چندان گرمش میپردازد تا ۴ روز بعد از تولد ۸۶ سالگیش که ویکتور متوجه بیماریش شد. بعد از گذراندن روشهای مرسوم درمان، سعی کرد راهی برای جاودانگی پیدا کند: سرمازیستی. حفظ انسانها برای جانبخشی دوباره در آینده. منجمد کردن بدن مرده به انتظار پیشرفت علم. بدن را از حالت انجماد درآوردن. آن را به زندگی برگرداندن و درمانش.
رویارویی جدی دُر با ویکتور به مراتب هیجانانگیزتر از رویارویی او با سارا است. در برای تحویل ساعت مچی ویکتور در دفتر او ظاهر شد و صدای ویکتور رو به یاد آورد وقتی که کودک بود و در مراسم تدفین پدرش دعا میکرد: "لطفا الان دیروز باشد. وقتی بابا خانه آمد." دُر ساعت را به ویکتور داد: ما همه آرزوی چیزی را داریم که از دست دادهایم اما گاهی یادمان میرود چه چیزی داریم. و بعد ناپدید شد.
ویکتور، پیرمرد بیمار، برای مرگش هم مانند زندگیش برنامهریزی کرده بود و با پرداخت مبلغ هنگفتی موفق شد گروه پزشکان رو متقاعد کند که قبل از مرگش او را منجمد کنند. همسرش گریس را با بهانهی شرکت در مراسم سالانهی خیریهشان از خود دور کرد و تنها حاضر شد با چند نفر از شرکای تجاریش که به منظور ادای احترام آمده بودند دیدار کند. ویکتور تصمیم داشت قدیمیترین ساعت مچی موجود را که عتیقه محسوب میشد، چند هفته مانده به آخرین کریسمسش برای خودش بخرد. و از مسئولان فرآیند سرمازیستی بخواهد لحظهای که منجمدش میکنند، آن را متوقف کنند تا وقتی به دنیای جدید رسید، دوباره به کار بیندازدش. حرکتی سمبلیک که سرمایهگذاری خوبی هم بود. شاگرد مغازه آماده بود که ویکتور را راهنمایی کند: دُر.
وقتی گریس از مراسم خیریه برگردد، او رفته و در راه موسسهی سرمازیستی خواهد بود. دلیل تشویق گریس به شرکت در جشن همین بود.
سارا بی آنکه به مادرش بگوید، یک ساعت با قطار تا نیویورک رفت تا ساعت ویژهای برای اتن هدیه بگیرد. گاهی وقتی از عشقی که انتظار دارید برخوردار نشوید، با ابراز علاقه حس میکنید آن را دریافت کردهاید. اما اتن علیرغم دیدار و خلوتی که در مستی با سارا داشت، ساعت را قبول نکرد. سارا را پس زد و با انتشار پستی در فیسبوک به همه اعلام کرد که سارا لمون به من گیر داده! سارا که به قصد نوشتن پیامی به اتن برای مرتب کردن اوضاع، آنلاین شده بود با دیدن آن پست و کامنتهای وحشتناکش، چند روزی از خواب و خوراک افتاد و بعد تصمیم گرفت شب سال نو که در منزل تنها بود به زندگیش پایان بدهد.
پدر زمان هر دوی آنها را تماشا میکرد.
وقتی سارا، کسی که زمان خیلی کمی می خواست، سعی داشت با دود در اتومبیل مادرش خودکشی کند دُر آنجا بود. به کمک ساعت شنی زمان را کند کرد. سارا را بلند کرد و در میان منظرهی زمستانی ترافیک و چراغانی به راه رفت. یاد بچههای خودش افتاد. فکر کرد آیا هیچ وقت اینقدر ناراحت بودهاند که خواسته باشند از دنیا دل بکنند؟ امیدوار بود چنین نباشد. از طرفی مگر خودش بارها آرزو نکرده بود زندگیش پایان گیرد؟
به ساعت خودش ۲ روز راه رفت، به ساعت ما کمتر از یک ثانیه. تا رسید به منطقهی صنعتی تاریک و محل سرمازیستی. جایی که زمان را حین منجمدشدن ویکتور در وان یخ متوقف کرده بود. مجبور بود سارا و ویکتور را با هم ببرد. هر دو در اغما بودند اما هنوز زنده. هر دو را به انبار برد. بینشان چمباتمه زد و دست هر دو را کشید سمت ساعت شنی. به امید اتصال به منبع قدرت آن. بعد دستش را گذاشت بالای ساعت. محکم گرفت و چرخاند. دنیا متوقف شد.
ویکتور بدون درد برخاست. بدون صندلی چرخدار. سارا پرسید کی هستی؟
زمان متوقف شده بود. حتی دانههای برف به آسمان چسبیده بودند. سارا سعی کرد بفهمد زنده است یا مرده. ویکتور فکر میکرد بین دو دنیاست. هرچه را میدید نمیتوانست لمس کند. انگار بخواهی تصویرت را در آینه لمس کنی. با سارا شروع به صحبت کرد. دربارهی اینکه کجا بودند: در آزمایشگاه منجمدکردن انسانها. سارا پرسید شما هم میخواستی منجمد بشی؟ خدایا... چرا؟
ویکتور طی سالها به ندرت دربارهی زندگیش با غریبهها حرف زده بود اما حفظ اسرار دیگر برایش فایدهای نداشت. در نتیجه برای سارا چیزهایی را گفت که تا به حال به کسی نگفته بود. دربارهی سرطانش. بیماری کلیوی و دیالیز. دربارهی نقشهش برای پیشی گرفتن از مرگ با زندگی دیگری در اعماق آینده. اینکه قرار بود سالهای سال بعد بیدار شود. به عنوان معجزهی کاملا زندهی پزشکی. نه به شکل روح.
سارا به داستانش گوش داد. باهوشتر از آنی بود که به نظر میرسید. یک دفعه پرسید همسرش دربارهی منجمدشدن ویکتور چه حسی داشته؟ ویکتور مکث کرد. دختر گفت وای به او نگفتید.
بعد داستان زندگی خودش را برای ویکتور تعریف کرد. جدایی والدینش. خرخوانی و پرخوریهاش. طردشدن توسط بچههای مدرسه و بعد اتن... وقتی ویکتور پرسید چطور به این مرکز آمده، سارا واقعا نمیدانست: یک چیزهایی یادم است انگار مرا آوردند. آن مرد که در ساعتفروشی کار میکند. ویکتور طوری با تعجب نگاهش کرد انگار شاخ درآورده.
از پشت لولهای صدایی شنیدند. در سرفه کرد. چشمانش باز شد انگار از خواب بیدار شده باشد. گرچه هزاران سال بود نخوابیده بود. ویکتور و سارا بالای سرش ایستاده بودند: این کارها برای چیست؟ من چطور آمدهام اینجا؟
دُر گفت شما نمردهاید. شما در وسط یک لحظهاید. دنیا متوقف شده است. زندگی شما درمیانش متوقف شده گرچه روحتان اکنون اینجاست. آنچه در این لحظه انجام دهید دیگر برنمیگردد. آنچه بعد انجام دهید هنوز نانوشته است.
هردویشان آخرین لحظهای را تجسم میکردند که در یادشان بود: سارا افتاده بود توی ماشین. دود سمی استنشاق میکرد. ویکتور را میبردند توی یخ تا تبدیل شود به تجربهای پزشکی. سارا پرسید چطوری آمدم اینجا؟ ویکتور پرسید حالا باید چه کار کنیم؟
دُر گفت این طرح است.
- نمیفهمم چرا ما؟ اصلا چطور پیدایمان کردی؟
دُر گفت صدایتان را شنیدم. ویکتور گفت بس کن. بس کن. کافیست. صداها؟ تقدیر؟ تو یک تعمیرکار در مغازهی ساعتفروشی هستی. دُر به مخالفت سر تکان داد: در این لحظه عاقلانه نیست با چشمتان قضاوت کنید. چانهش را بالا داد. دهانش را باز کرد. تارهای صوتیش شد صدای آن پسربچهی ۹ سالهی فرانسوی: الان دیروز باشد. بعد شد صدای ویکتور پا به سن گذاشته: زندگی دیگر... ویکتور صدای خودش را شناخت.
دُر برگشت رو به سارا: تمامش کن! درست مثل صدای سارا...
سارا و ویکتور در سکوتی بهتآور خیره شدند. در گفت پیش از آنکه من بیایم پیش شما، شما آمدید سراغ من.
سارا چهرهی دُر را بررسی کرد: تو واقعا تعمیرکار ساعت نیستی. نه؟ دُر گفت ترجیح میدم بشکنمشان. ویکتور گفت چرا؟ دُر جواب داد: چون من گناهکاریم که آنها را به وجود آوردهام.
شنهای حباب زبرین ساعت شنی، شنهایی که هنوز اتفاق نیفتاده بودند را خالی کرد کف انبار. ریخت و ریخت. بعد ساعت را به پهلو گذاشت و به قاعدهی تونل عظیمی بزرگ شد. گذرگاه شنها مثل برق مهتاب روی اقیانوس میدرخشید. گفت بیایید.
پیشتر انیشتین نظریهای داده بود مبنی بر اینکه وقتی کسی با سرعت بینهایت در حرکت باشد، زمان در قیاس با دنیایی که پشت سر گذاشته خیلی کند میشود. در نتیجه دیدن آینده بدون گذر عمر، دست کم به طور نظری امکانپذیر است.
حالا از سارا و ویکتور خواسته شده بود تا نظریه را امتحان کنند. در حالی که دنیا ثابت مانده، جلو بروند. ویکتور فکر میکرد یک نفر عمدا نقشهها و قراردادش با مرکز سرمازیستی را به هم زده اما سارا نمی خواست تنها باشد. از ویکتور خواست همراهیش کند. وقتی تنهایی دیگری را پذیرا هستیم که خیلی تنهاییم. ویکتور دست سارا گرفت. همه چیز به عقب برگشت. از میان خلا بینوری از کوهی نامرئی بالا رفتند. چیزی نمیدیدند جز رد پایشان بر شن که پشت سرشان بر باد میرفت. بعد در میان مه پایین رفتند. وقتی مه از بین رفت، درون انباری بودند. با مواد غذایی و نوشیدنی انباشتهشده در قفسهها. سارا فورا آنجا را شناخت: میعادگاه قرار سرنوشتساز ش با اتن. انبار عموی اتن.
به ناگاه دوباره اتن آنجا بود. سارا نفسش را فرو خورد اما اتن رد شد بی آنکه نگاهی بیندازد. ویکتور پرسید ما را نمیبینند؟ دُر گفت ما در این زمان نیستیم. این روزهای در پیش است. روزهای آینده.
دختری همسن سارا با آرایش زیاد وارد انبار شد. سارا به حرف زدنشان گوش داد. دختر گفت اینطور که مردم او را مقصر میدانند منصفانه نیست. اتن گفت من هیچ کاری نکردم! تقصیر خودش بود. همه چیز خارج از کنترل بود.
آخرین فکر سارا پیش از به حال مرگ افتادن این بود که اتن متاسف خواهد شد. و حالا سارا با دیدن اتن و آن دختر در حال نوشیدن، فهمید فریادش ناشنیده مانده است. ملتمسانه به دُر نگاه کرد: چرا مرا آوردی اینجا؟
انگار دیوارها آب شدند و صحنه عوض شد. حالا در پناهگاه بیخانمانها بودند. مرد بیخانمانی سراغ سارا را در صف صبحانه میگرفت: سارا کجاست؟ از آن دختر خوشم میآید. ساکت است اما من ازش خوشم میآید. امیدوارم حالش خوب باشد. برایش دعا میکنیم... سارا پلک زد. فکر نمیکرد آنجا کسی اسمش را بداند و اگر آنجا نباشد، آنها دلشان برایش تنگ شود. سارا در تعجب بود که چطور هر شنبه به مشتریهای بیخانمان که به بهترین شکل ممکن به زندگی ادامه میدادند، بیتوجه بوده و مبهوت یک پسر شده. پیش خودش شرمسار شد. رو کرد به دُر: مامانم کجاست؟
دوباره صحنه عوض شد. یک روز برفی در محوطهی پارکینگ نمایندگی فروش ماشین. مادرش و داییش را دید که برای کمک آمده بود، برای فروش ماشین. ماشینی که لوین، مادر سارا دیگر نمیخواست آن را ببیند. لوین به هقهق افتاد: من باید آنجا میبودم. من مادرش هستم. چرا این کار رو کرد؟ چرا من نفهمیدم؟
سارا احساس کرد حالش به هم میخورد. انقدر درگیر فرار از بدبختی خودش بود که به بیچارگیای که ممکن بود به وجود بیاورد فکر نکرده بود. پدر زمان پرسید چرا؟
دیدن اتن، دیدن مادرش، دیدن دنیا بعد از دنیایی که شناخته بود، سارا را به انتهای خودفریبی رسانده بود: من خیلی تنها بودم.
پدر زمان گفت تو هیچ وقت تنها نبودی. دستانش را روی چشم سارا گذاشت. ناگهان سارا غاری را دید و مردی ریشدار که صورتش را کف دستانش پنهان کرده بود. زیر لب پرسید تو هستی؟ در گفت دور از کسی که دوستش داشتم.
- واقعا عاشقش بودی؟
- میخواستم زندگیم را بدهم.
سارا پرسید: دادی؟ دُر گفت نه فرزند. این برعهدهی ما نیست.
سارا تاسف خورد: خودم را مسخره کردم.
- عشق کسی را مسخره نمیکند.
سارا گفت او مرا دوست نداشت.
- این هم مسخرهت نمیکند.
سارا گفت فقط به من بگو کی دردش تمام میشود؟
- گاهی اوقات هیچوقت...
سارا پرسید چطور زنده ماندی؟ این همه وقت بدون اینکه همسرت با تو باشد؟
دُر گفت او همیشه با من بود. دستش را از روی چشمان سارا برداشت: تو سالهای زیادی در پیش داشتی. زمان چیزی نیست که پسش بدهی. شاید درست لحظهای بعد پاسخی باشد به دعایت. نپذیرفتنش، رد کردن مهمترین بخش آینده است. امید.
سارا پیش خودش شرمسار شد و به گریه افتاد: خیلی متاسفم. فکر میکردم به پایان رسیدم. دُر گفت پایان مال دیروزهاست، نه فرداها. در این زندگی کارهای بیشتری در انتظارت است سارا لمون. میخواهی ببینی؟ سارا گفت هنوز نه. و دُر فهمید او دارد خوب میشود...
تمام این مدت ویکتور تماشا میکرد. از نظرش هیچ عشقی ارزش این سختی را ندارد. شک داشت گریس به خاطر او به زندگیش خاتمه بدهد. حالا هر کاری کرده بود و هر قدر هم عاشق گریس بود، دنبال راهی ورای مرگ بود حتی اگر گریس با او نبود. ویکتور مطمئن بود تمام اینها توهم ذهن پریشانش است که شروع کرده در زمان شناور شدن. دُر گفت چیزی هست که باید به تو هم نشان بدهم. از دامنهی تپهای بالا رفتند. وقتی مه از بین رفت، به انبار مرکز سرمازیستی برگشته بودند. گریس محتاطانه وارد شد و با هر قدم اطرافش را نگاه میکرد. ویکتور میدانست گریس از برنامهاش باخبر میشود اما هیچوقت فکرش را نمیکرد در این حالت او را تماشا کند: لولهی بزرگی را به گریس نشان دادند. گریس دستانش را جلوی دهانش گرفت. نمیشد فهمید دارد دعا میکند یا میخواهد انزجارش را پنهان کند. دو به شک بود که به لوله نزدیک شود یا از آن دوری کند اما نمیخواست داخلش را ببیند. ویکتور سرش را تکان داد. احساس خجالت کرد. گریس آهسته به لوله نزدیک شد و با سرانگشت، سطح بیرونی فایبرگلاس را لمس کرد. با مشت کوبید به لوله. باز هم مشت زد و لگدی محکم. به طرف در خروجی رفت.
ویکتور در پیشی گرفتن از مرگ، به دانشمندان بیشتر از همسرش اعتماد کرده بود. حتی بدنی برای تدفین باقی نگذاشته بود. حالا گریس چطور برایش سوگواری کند؟ حتی شک داشت دوباره به اینجا برگردد. ویکتور گفت همین الان نشانم بده اگر کار میکند.
از خلا به مه شفاف دیگری پایین آمدند. ابرشهری با جمعیتی زیاد و ساختمانهای بلند و درهمفشرده. چهرههایی متفاوت از زمان ویکتور با سرهایی بزرگ و موهایی مثل طیف جعبهی رنگ. مشکل میشد مرد را از زن تشخیص داد. کسی پیر نبود. به چند صد سال آینده رفته بودند. ویکتور پرسید خب من وسط این همه کجا هستم؟
چشمانداز عوض شد. در سرسرایی عظیم بودند با نورهایی نقرهای و سفید. سقفهای بلند و صفحههای شناور در هوا. ویکتور روی همهی صفحات بود. صفحات، لحظههای زندگی ویکتور را نشان میدادند. در کودکیش. در دههی سی زندگیش در اتاق هیات مدیره. در دههی پنجاه سالگیش، مشغول سخنرانی در لندن. در هشتاد سالگی در مطب دکتر همراه گریس به سیتی اسکنها نگاه میکرد. مردم صفحات را بررسی میکردند انگار نمایشگاه باشد. ویکتور فکر کرد این تصاویر از کجا آمدهاند؟ این لحظات هرگز فیلمبرداری نشدند. تصویری را از چند هفته پیش دید. وقتی از پنجرهی دفتر به بیرون خیره شده بود به پدر زمان که از لبهی آسمانخراش روبرو تماشایش میکرد.
پرسید چرا به من زل زده بودی؟ دُر گفت تعجب میکنم چرا میخواهی بعد از یک عمر، دوباره زندگی کنی. این موهبت نیست.
ویکتور پرسید تو از کجا میدانی؟ در گفت من تجربهاش کردم...
ویکتور پرسید چرا مردم زندگی من را تماشا میکنند؟ در این مدت خودم کجا هستم؟
در به مجرای شیشهای بزرگی در گوشهای از تجهیزات اشاره کرد: تماشا کن و ببین.
ویکتور وحشت کرد. درون مجرا، بدن چروک و صورتی رنگ خودش را دید. ماهیچههای تحلیلرفته. پوست لکهلکه. چندین جای سرش سیمپیچی شده و سیمها به ماشینهای بیشماری وصل بودند. چشمانش باز و دهانش با حالتی دردناک از هم گشوده بود. صدایش بلند شد: فکر میکردم دوباره زنده میشوم. قرارداد داشتم. پول خوبی داده بودم. چه کسی مسئول این اتفاق است؟ من مدارک داشتم. پرونده. کسانی را استخدام کردم تا از من محافظت کنند. ثروتم... در گفت حالا از بین رفتهاند. ویکتور هشدار وکلا را به یاد آورد: نمیتوان در برابر همه چیز محافظت کرد. ویکتور سقوط کرد. واقعا نقشهی بزرگش اینطور میشد؟ پرسید اینها چه کار میکنند؟
دُر پاسخ داد خاطرات تو را تماشا میکنند تا احساسکردن را به خاطر بیاورند. در این زمان، همه بیش از تصور ما زندگی میکنند. هر لحظه بیداریشان پر از فعالیت است اما خالی هستند. برای آنها تو سازهای مصنوعی هستی و خاطرات نایاب. تو یادآور دنیای سادهتر و رضایتبخشتری هستی که دیگر روزی کسی نمیشناسد.
ویکتور هرگز به خودش اینطور فکر نکرده بود. ساده؟ رضایتبخش؟ او همیشه در عجله و سیریناپذیر بود اما دنیای تشنهی زمان از موقع انجماد او شتاب گرفته بود... صحنهی رفتن گریس به جشن و خداحافظیشان را دید. گریس باور داشت دوباره ویکتور را میبیند. واقعا میتوانست انقدر ظالم باشد؟ به شدت دلش برای گریس تنگ شد. میخواست به عقب برگردد.
دُر گفت با زمان بیپایان، هیچ چیز ویژه نیست. بی هیچ فقدان و فداکاری، نمیتوانیم از آنچه داریم قدردانی کنیم.
سرانجام فهمید چرا برای این سفر انتخاب شده بود. او در جاودانگی زندگی کرده بود. ویکتور جاودانگی میخواست. تمام این قرون طول کشید تا در آخرین حرفی را که مرد پیر به او گفته بود درک کند: دلیلی دارد که خداوند روزهای ما را محدود کرده. تا هر کدامشان باارزش شوند.
و تازه آن موقع پدر زمان داستانش را گفت. با صدایی که خشدار میشد و سرفههایی که شدیدتر میشد برای آنها از دنیایی گفت که در آن متولد شده بود. از اختراع چوب آفتاب و ساعت آبی. از آلی و سه فرزندشان و مرد پیری از بهشت که در بچگی او را دیده بود و در بزرگسالی در بندش کرده بود. غار و قرنها حبس در انزوا و تنهایی: من زندگی کردم اما زنده نبودم...
ویکتور پرسید آن صداهای ناهمگون درخواست برای زمان چی هستند؟
دُر گفت ناخشنودی. بعد از اعلام ساعت، انسان توانایی خشنودبودن را از دست داد و همیشه عطشی بود برای دقایقی بیشتر. ساعات بیشتر. پیشرفت سریعتر برای دستیابی بیشتر. لذت سادهی زندگی بین طلوعهای خورشید از بین رفت. انسان میخواهد زندگیش مال خودش باشد اما هیچکس مالک زمان نیست. وقتی زندگی را اندازه میگیرید، آن را زندگی نمیکنید. من نخستین کسی بودم که این کار را کرد.
دُر نفس عمیق و دردناکی کشید و بعد افتاد. دچار نوعی طاعون قدیمی شده بود.
آینده از اطرافشان محو شد. ساعت شنی به اندازهی معمولش برگشت. شنها در حباب زبرین جمع شدند.
سارا و ویکتور صورتشان را با دستهای دُر پوشاندند و هر دو لحظهی یکسانی را دیدند: دُر خم شده روی همسر بیمارش. دیدند که گونهی آلی را بوسید. اشکهای دُر با اشکهای او قاطی شد: نمیگذارم رنج بکشی. همه چیز را متوقف میکنم.
دیدند که دُر به سمت برج نیم دوید. صعود ناامیدانهاش و انهدام بلندترین سازهی ساخت بشر. و تنها بازماندهی مجاز خداوند.
دیدند که دُر به درون غاری کشیده شد و مرد پیری از او پرسید این قدرتی بود که در جستجویش بودی؟
سارا و ویکتور به هم نگاه کردند: باید او را برگردانیم.
میخواستند سرنوشت مردی را عوض کنند که سعی کرده بود سرنوشت آنها را عوض کند. ساعت شنی را باز کردند و شنها را ریختند. این بار از حباب زیرین. شن زمان گذشته. و پخشش کردند همانطور که دُر آینده را پخش کرده بود. پدر زمان را بلند کردند و در مسیر شروع کردند به جلو رفتن. روی شنهای گذشته قدم زدند. جای پایشان پیش رویشان برجای میماند. مه از بین رفت. ستارگان آسمان را روشن کردند. میان دانههای معلق برف و ترافیک بیحرکت و مردم مانده در جشن سال نو، نوجوان و پیرمردی به مغازهی ساعتفروشی رفتند و پیکر دُر را روی زمین خواباندند.
صاحب مغازه، با همان ردای چیندار که داخل غار به تن داشت، گفت بیاوردیش اینجا. او دارد میمیرد و شما هم. همیشه تمام موجوداتی که متولد شدهاند میمیرند. ویکتور پرسید چرا دُر مجازات شد؟ غار؟ تمام این سالها؟
مرد پیر گفت موهبت بود. او یاد گرفت قدر زندگیای را که گذرانده بود بداند.
دُر حس کرد سرش گیج رفت و بدنش سقوط کرد. سرفهکنان میان خاک بیدار شد. در خانه بود. روبهرویش برج نیم بود. نفس عمیقی کشید و تردید نکرد. برگشت به طرف آلی. هیچیک از میلیاردها صدایی که در غار شنیده بود، هرگز به دلنشینی حسی نبود که صدای آلی در او ایجاد میکرد: کجا رفته بودی؟
گفت سعی کردم جلوی رنج کشیدنت را بگیرم.
آلی گفت ما نمیتوانیم آنچه را از بهشت مقرر شده، متوقف کنیم. پیشم بمان. دُر گفت تا همیشه...
آلی سرش را برگرداند: ببین. آسمان پیش رویشان با غروب چشمگیری نقاشی میشد. نارنجی، بنفش و قرمز تیره.
انگشتانش را در انگشتان همسرش حلقه کرد و پدر زمان دوباره زنده شد. وقتی چشمانشان بسته شد دو جفت چشم دیگر باز شد و از زمین برخاستند. مثل یک روح در دو بدن. یگانه و روراست. خورشید و ماه در یک آسمان.
سارا لمون را به بیمارستان رساندند. چقدر خوششانس بوده که با صدای بلند زنگ تلفن مادرش برای تبریک سال نو فهمیده که دارد چه اتفاقی میافتد. در ماشین را باز کرده و بیرون افتاده بود. روی زمین خزید تا به هوای باز رسید. همسایه او را دید که میان برفها افتاده و به ۹۱۱ زنگ زد. سارا در اورژانس بستری شد.
در تخت کناری مردی بود به اسم ویکتور دلامونت. یکباره دیالیزش را قطع کرده بود. هرگز مشخص نشد ویکتور چطور نقشهی پایان زندگیش را تغییر داد. وقتی بلند ش میکردند تا در یخ بگذارندش، دستیارش راجر را دید. سر شب به راجر گفته بود اگر به هر دلیلی نظرش نسبت به این ایده تغییر کرد، تنها با یک کلمه نشان میدهد و راجر برنامه را متوقف میکند. آن واژه گفته شد: گریس. راجر فریاد زد همین الان دست نگه دارید! بلافاصله آمبولانس خبر کرد.
ویکتور بعد از آن شبی که در اتاق اورژانس با سارا بستری بود، تنها ۳ ماه زنده ماند اما به گفتهی گریس آن ۳ ماه، ارزشمندترین ماههای ازدواجشان بود. ویکتور سخاوتمندانه تمام هزینه های تحصیل سارا در دانشگاه را پرداخت و سارا بدل شد به دکتر محقق معتبری که با تلاش گروهی همکارانش توانست برای اغلب بیماریهای هولناک زمان خود راه درمانی پیدا کند و بدینسان جان میلیونها نفر را نجات خواهد داد و دیگر زندگی مثل قبل نخواهد بود.
همزمان، مستاجر جدید ساعتفروشی حین بازسازی بنا، فضای غارمانندی پنهان در کف اتاق را پیدا میکند. روی دیوار، پر از شکلها و نمادهاست. در گوشهای ساعت شنی است با دانهای شن در میانش. همین که کارگر کنجکاو ساعت را بلند میکند، جایی آن دورها مردی به نام دُر و زنی به نام آلی، پابرهنه بر فراز تپهای با بچههایشان میخندند و زمان هرگز از ذهنشان نمیگذرد.
پایان
*باب اول. در سیرت پادشاهان. حکایت 2 از 41
یکی از ملوک خراسان، سلطان محمود سبکتگین را به خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر همی کرد، سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگرانست که ملکش با دیگرانست.
بس نـامـور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستـیش به روی زمین بـر نشان نماند
و آن پـیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بـخورد، کزو استـخوان نماند
زندســت نام فرخ نـوشـیـروان به خیر گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر زان پـیشـتـر کـه بـانگ بـرآید فـلـان نمـاند
توضیح: یکی از فرمانروایان خراسان، سلطان محمود غزنوی را در عالم خواب دید که همهی بدنش در قبر، پوسیده و ریخته شده ولی چشمانش سالم و در گردش است و نظاره می کند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند. آنها از تعبیر آن خواب فرو ماندند ولی یک نفر پارسای تهیدست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت: سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است!
بس نـامـور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستـیش به روی زمین بـر نشان نماند
و آن پـیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بـخورد، کزو استـخوان نماند
زندســت نام فرخ نـوشـیـروان به خیر گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر زان پـیشـتـر کـه بـانگ بـرآید فـلـان نمـاند