*عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل کی رسم؟ چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دریغ کاندر این غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآیم گو درآی بهتر از من، صد هزار از دست رفت
بیم جان کاین بار خونم میخورد ور نه این دل، چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانیدن چه سود؟ چون زمام اختیار از دست رفت
سعدیا با یار، عشق آسان بود عشق باز اکنون که یار از دست رفت
و آن نازنین پیالهی دلخواه را دریغ، بر خاک ریختیم!
جان من و تو تشنهی پیوند مهر بود؛
دردا که جان تشنهی خود را گداختیم!
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم.
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت.
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانهی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود...
اینک من و توییم دو تنهای بینصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گمکرده همچو آدم و حوا، بهشت خویش...
هوشنگ ابتهاج