خیلی دور

*پرشین‌بلاگ بدجوری قاطی کرده. کلی از آرشیو م پاک شده. هرچی مطلب جدید میذارم نشون نمیده. اصلا دیگه قابل استفاده نیست. اشتباه کردم از مطالبم بک‌آپ نگرفتم. سعی می‌کنم قالب اینجا رو شبیه قبلی درست کنم که احساس غریبگی نکنیم.


بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، به آقا معلم پیام دادم. ازش خواستم اینستاگرام‌ش رو چک کنه. گفت اینستاگرام ندارم.

گفتم شماره‌تون رو از اونجا برداشتم. گفت از گوشی‌م پاک‌ش کرده‌م.

پستی که براش گذاشته بودم رو ارسال کردم. آماده‌ی این بودم که من رو یادش نیاد یا حتی تحویل‌م نگیره. آقامعلم آدم خوبی بود ولی خیلی جدی. حداقل توی مدرسه اینجوری به نظر می‌رسید. از اون آدمایی که نزدیک شدن بهشون سخت‌ه و نمی‌تونی حدس بزنی توی سرشون چی می‌گذره.



درباره‌ی دخترش سوال کردم. حال خواهرش رو پرسیدم. اما وقتی درباره‌ی خودش سوال کردم، گفت زندگی زیاد هم ارزش جنگیدن رو نداره. راستش رو بگم. اصلا نپرسیدم چی شده که این رو میگه. ماجرای یک عمر رو نمیشه در یک دقیقه تعریف کرد. 

آقامعلم امیدوارم روزهای بهتر و شادتری در انتظارت باشه...

به ندای قلب‌ت گوش بده

*بین آلبوم‌ها پیداش کردم. دست بهش می‌زدی پودر می‌شد. نمی‌دونم چند سال پیش گذاشته بودم‌ش اونجا. یادم‌ه یه بار معلم هنر مون برام نوشت: آدمی ساخته‌ی افکار خویش است. فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیده است. موریس مترلینگ



من دبیرستان رو تجربی خوندم. کارشناسی رو هم همینطور. بعدش دو ترم کارشناسی هم ریاضی هم خوندم. و الان ارشد م انسانی‌ه. دور خودم چرخیدم تا برسم به جایی که دل‌م می‌گفت. همیشه به ندای قلب‌تون گوش بدین. ما فقط یک بار زندگی می‌کنیم.

برای آقامعلم‌م

*آقامعلم سلام 

نمی‌دونم چطور شد که امروز صبح، اسم شما رو اینجا سرچ کردم. شاید تحت تاثیر زلزله‌های اخیر این کار رو کردم. گاهی وقتی می‌بینم زندگی چقدر ساده می‌تونه تموم بشه، به آدم‌ها و لحظه‌های ارزشمندی فکر می‌کنم که در زندگی‌م داشته‌م.


یادتون میاد یه بار بهتون گفتم دبیر عربی از کلاس اخراج‌م کرده؟

متوجه شده بودن حوصله ندارم درس گوش بدم. گفتن برو بیرون یک دوری بزن. ولی از لحن‌شون مشخص بود ازم ناراحت شدن.

خودمم ناراحت بودم نمی‌دونستم باید چی کار کنم. آروم پاشدم و رفتم بیرون. یادم‌ه با چه حس بدی براتون تعریف کردم.


ازم پرسیدین همه‌ش همین بوده یا حرف بدی هم زده‌م؟ 

گفتم نه همه‌ش همین بوده.


گفتید اشکالی نداره. جلسه‌ی بعد برو سر کلاس خیلی عادی. اگر هم احیانا گفتن والدین‌ت رو بیار مدرسه، نمیخواد به والدین‌ت بگی. به من بگو خودم باهاشون صحبت می‌کنم.


خیال‌م راحت شد. جلسه‌ی بعد هم مشکلی پیش نیومد. ولی بعدا خودم رفتم ازشون عذرخواهی کردم. وقتی برای شما تعریف کردم، فقط سر تکون دادین. یعنی که کار درستی کردم. بهم گفتین آدم به سن و سال شما اگر سالم باشه شیطنت می‌کنه. مگه تو مریضی؟ 

گفتم نه فکر نکنم

گفتید خب پس یه کم اذیت کنی هم اشکال نداره :)) باورم نمیشه از اون روز نوزده سال می‌گذره. من هنوز نمی‌تونم سر هیچ کلاسی آروم بشینم ولی زیاد هم خودم رو ملامت نمی‌کنم. و یاد گرفتم به وقتش از دیگران حمایت کنم. حتی اگر در حد گفتن یک جمله باشه.


آقامعلم

خوشحالم از مرور #خاطرات قدیم. نمی‌دونم من رو یادتون میاد یا نه. من همیشه براتون بهترین‌ها رو از خداوند بزرگ خواستارم...