وقت‌نویس. میچ آلبوم

*میچ آلبوم در کتاب وقت‌نویس (ارباب زمان یا پدر زمان. The Time Keeper) ابتدا چند شخصیت را در روایت‌هایی جداگانه معرفی کرده و سپس بسیار هنرمندانه، زندگی این شخصیت‌ها را به هم ارتباط داده. سه تا شخصیت‌های داستان (دُر، آلی و نیم) در گذشته زندگی می‌کنند، کمی پیش از آغاز تاریخ پیدایش انسان. و از میان این سه نفر، شخصیت اصلی داستان "دُر" هست. بچه‌ای آرام و حرف‌شنو که نسبت به اطرافیان‌ش ذهن عمیق‌تری دارد. سایر شخصیت‌های داستان، به زمان حال (قرن 21) تعلق دارند و دو نفر از آنها (ویکتور دلامونت و سارا لمون) شخصیت‌های اصلی محسوب و در مقطعی از داستان با دُر همراه می‌شوند.

ارباب زمان نمی‌تواند پیر شود. زیر ریش درهم‌ و موهای مواج‌ش، بدنی لاغر و پوستی بدون چیر و چروک دارد. قبلا پیش از آنکه خدا را خشمگین کند، فقط یک آدم معمولی بود. محکوم به مرگ بعد از گذران روزهای عمر. اما حالا به غاری تبعید شده و باید صدای التماس جهانیان را بشنود، برای دقیقه‌های بیشتر، ساعت‌های بیشتر، سال‌های بیشتر، زمان بیشتر. پدر زمان به زودی آزاد می‌شود تا به زمین برگردد و کاری را که شروع کرده به پایان برساند.

فقط انسان زمان را اندازه می‌گیرد. و به همین دلیل، فقط انسان از ترسی فلج‌کننده رنج می‌برد که هیچ موجود دیگری متحمل آن نمی‌شود. ترس از تمام شدن وقت. 

با سارا لمون، دختر جوان داستان، جایی آشنا می‌شویم که نگران گذشت وقت هست برای رفتن به ملاقات با پسری به نام اتن. و پیرمرد هشتاد ساله‌ی ثروتمندی به اسم ویکتور دلامونت را می‌بینیم که نگران تمام شدن وقت هست.


نویسنده در زمان روایت داستان، به طور متناوب، بخش‌هایی از سرگذشت دُر، سارا و ویکتور رو چنان روایت می‌کنه که واقعا احساس می‌کنید دارید فیلم خوش‌ساختی رو تماشا و حتی همراه با شخصیت‌های داستان زندگی می‌کنید. در ادامه خلاصه‌ای از داستان رو می‌نویسم. اگر قصد خوندن کتاب رو دارید و نمی‌خواهید اصطلاحا اسپویل بشه، بقیه‌ی متن رو نخونید.


دُر، نخستین ساعت آفتابی را ابداع کرد. نخستین ساعت و حتی نخستین تقویم را به وجود آورد. و با آلی ازدواج کرد اما هرگز ثروتمند نشد. و چند سال بعد، به خاطر اینکه حاضر نشد برای دوست دوران کودکی‌ش نیم (پادشاه ثروتمند بابل) کار کند، از محل سکونت‌ش تبعید شد. سال‌ها گذشت تااا اینکه آلی دچار بیماری خطرناکی شد و دُر برای نجات همسرش، از پله‌های برج بابل که مختص پادشاه بود، بالا رفت به این امید که بتواند زمان را متوقف کند. بردگان، محافظان، آدم‌های پایین برج، همگی با ولع قدرت و برای به دست آوردن هر چیزی که از آن‌شان نبود، به او پیوستند. طبق روایت تاریخ، برج بابل یا تخریب شد یا ناپدید. و مردم که در جستجوی بهشت بودند، فرو افتادند‌. تنها یک مرد اجازه یافت تا در میان مه بالا برود. در زمین جایی عمیق و تاریک فرود آمد. جایی که هیچ‌کس نمی‌دانست وجود دارد و هیچ‌کس هرگز نفهمید. (تک‌تک جملات داستان رو باید با دقت بخونید وگرنه آخرش مجبور میشید برگردید به عقب تا یادتون بیاد چی به چی بود).


دُر درون یک غار بیدار شد. پیش رویش برکه‌ای درخشان بود که مدام صدای افراد مختلف از آن به گوش می‌رسید: طولانی‌تر، بیشتر، یک روز دیگر و ... در بی آنکه بداند شروع کرد به گذراندن حکم‌ش. آموخت که می‌تواند با دستکاری ساعت شنی که در اختیار داشت، زمان رو بسیار کند بکند. پس به بررسی دنیا پرداخت‌. الفبا را در کلاس آموزش زبان بزرگسالان آموخت. تاریخ و ادبیات خواند و نقشه‌ها و کتاب‌های عکس با قطع بزرگ را مطالعه کرد. و سرانجام در یک ساعت‌فروشی مشغول به کار شد. در کتاب می‌خوانیم:


دُرمغموم از اینکه نتوانسته ماه و خورشید را متوقف کند و زمان را به عقب برگرداند و مانع از رنج کشیدن همسرش بشود، مرد پیری را مقابل‌ش دید که در کودکی دیده بود با چوبدستی طلایی. خدمتگزار خدا. به دُر گفت تو از مرگ بخشوده شده‌ای و در این غار حتی یک لحظه هم پیر نمی‌شوی. وقتی در زمین بودی کاری را شروع کردی که تمام آیندگان بعد از تو را تغییر خواهد داد. به زودی انسان روزهایش را می‌شمرد و بعد واحدهای کوچک‌تر از روز و بعد باز هم کوچک‌تر. تا وقتی شمارش او را از پای درآورد و شگفتی دنیایی که به او داده شده، از بین برود. پیرمرد تمام ابزار و وسایل دُر برای اندازه‌گیری زمان، جام‌ها، چوب‌ها، سنگ‌ها و جدول‌ها را پدیدار و به خاک بدل کرد. پرسید چرا تو روزها و شب‌ها را اندازه گرفتی؟ چه را می‌خواهی درباره‌ی زمان بدانی؟ پیامدهای شمارش لحظه‌ها را درک کن. با گوش دادن به بیچارگی‌ای که این کار ایجاد می‌کند‌. طول روزهایت به تو تعلق ندارد. این را هم می‌آموزی. بعد تبدیل به کودک و سپس زنبوری در حال پرواز شد و درز سقف غار را شکافت.

دُر پرسید چقدر باید اینجا زندانی بمانم؟ تو کی برمی‌گردی؟

پاسخ شنید: وقتی بهشت به زمین برسد. و به هیچ بدل شد.


۶ هزار سال بعد مرد پیر به غار دُر برگشت: تو دنبال کنترل زمان بودی. به خاطر ریاضت‌ت آرزویت برآورده می‌شود. ساعت شنی کوچکی به او داد: حالا برو. برگرد به دنیا. سفرت هنوز کامل نشده. به دنیا برگرد. شاهد باش چگونه انسان لحظات‌ش را شمارش می‌کند. چون تو آغازگر ش بودی. تو پدر زمان زمینی هستی. اما هنوز چیزی هست که درک نمی‌کنی. تو لحظه‌ها را مشخص کردی اما آیا از آنها عاقلانه استفاده کردی؟ تا آرام باشی؟ گرامی بداری‌ش؟ شکرگزار باشی؟ موقعیت خود و دیگران را بهتر کنی؟

دو نفر را روی زمین پیدا کن. یکی که زمان بسیار زیادی بخواهد و دیگری که زمان خیلی کمی بخواهد. آنچه را آموختی به آنها بیاموز.

- ۲ نفر چه تاثیری دارند؟

مرد پیر گفت: تو یک نفر بودی و دنیا را تغییر دادی. فقط خدا می‌تواند پایان داستان تو را مشخص کند.

- خدا مرا تنها گذاشته.

مرد پیر به مخالفت سر تکان داد: تو هیچ وقت تنها نبودی. این را همیشه به خاطر داشته باش: دلیلی دارد که خداوند روزهای ما را محدود کرده. سفرت را به پایان برسان تا دلیل‌ش رو بدانی.


از میان برکه دو صدا شنید که از میان آن غوغا به گوش می‌رسید: مردی مسن و دختری جوان: زندگی دیگر... تمام‌ش کن‌...

ناگهان بادی در غار وزید و دُر مستقیم در میان برکه افتاد و در فضایی باز فرود آمد. به زمین بازگشته بود.


سارا دختری باهوش، خیلی عجیب، منزوی و در درس زیست‌شناسی بسیار قوی بود اما مساله‌ی اصلی در دبیرستان، محبوبیت بود و ملاک هم بیشتر ظاهری بود. اما سارا از آنچه در آینه می‌دید بیزار بود. پذیرش در دانشگاه دولتی که او برایش درخواست داده بود، مستلزم داشتن مقاله‌ای درباره‌ی تجربه‌ی ارتباط موثر بود. به همین دلیل سارا در پناهگاه بی‌خانمان‌ها شروع به خدمت کرد و آنجا اتن را دید. خوشتیپ، فعال در تیم دو میدانی و یک گروه موسیقی و محبوب‌ در میان دختران و پسران. گاهی با هم گپی می‌زدند و حالا قرار بود روز جمعه با هم بیرون بروند.

بخش‌هایی از کتاب، به شرح کودکی و ثروتمند شدن ویکتور و ماجرای ازدواج‌ش با گریس و زندگی مشترک نه چندان گرم‌ش می‌پردازد تا ۴ روز بعد از تولد ۸۶ سالگی‌ش که ویکتور متوجه بیماری‌ش شد. بعد از گذراندن روش‌های مرسوم درمان، سعی کرد راهی برای جاودانگی پیدا کند: سرمازیستی. حفظ انسان‌ها برای جان‌بخشی دوباره در آینده. منجمد کردن بدن مرده به انتظار پیشرفت علم. بدن را از حالت انجماد درآوردن. آن را به زندگی برگرداندن و درمان‌ش.


رویارویی جدی دُر با ویکتور به مراتب هیجان‌انگیزتر از رویارویی او با سارا است. در برای تحویل ساعت مچی ویکتور در دفتر او ظاهر شد و صدای ویکتور رو به یاد آورد وقتی که کودک بود و در مراسم تدفین پدرش دعا می‌کرد:  "لطفا الان دیروز باشد. وقتی بابا خانه آمد." دُر ساعت را به ویکتور داد: ما همه آرزوی چیزی را داریم که از دست داده‌ایم اما گاهی یادمان می‌رود چه چیزی داریم. و بعد ناپدید شد.


ویکتور، پیرمرد بیمار، برای مرگ‌ش هم مانند زندگی‌ش برنامه‌ریزی کرده بود و با پرداخت مبلغ هنگفتی موفق شد گروه پزشکان رو متقاعد کند که قبل از مرگ‌ش او را منجمد کنند. همسرش گریس را با بهانه‌ی شرکت در مراسم سالانه‌ی خیریه‌شان از خود دور کرد و تنها حاضر شد با چند نفر از شرکای تجاری‌ش که به منظور ادای احترام آمده بودند دیدار کند. ویکتور تصمیم داشت قدیمی‌ترین ساعت مچی موجود را که عتیقه محسوب می‌شد، چند هفته مانده به آخرین کریسمس‌ش برای خودش بخرد. و از مسئولان فرآیند سرمازیستی بخواهد لحظه‌ای که منجمدش می‌کنند، آن را متوقف کنند تا وقتی به دنیای جدید رسید، دوباره به کار بیندازدش. حرکتی سمبلیک که سرمایه‌گذاری خوبی هم بود. شاگرد مغازه آماده بود که ویکتور را راهنمایی کند: دُر.

وقتی گریس از مراسم خیریه برگردد، او رفته و در راه موسسه‌ی سرمازیستی خواهد بود. دلیل تشویق گریس به شرکت در جشن همین بود.

 

سارا بی آنکه به مادرش بگوید، یک ساعت با قطار تا نیویورک رفت تا ساعت ویژه‌ای برای اتن هدیه بگیرد. گاهی وقتی از عشقی که انتظار دارید برخوردار نشوید، با ابراز علاقه حس می‌کنید آن را دریافت کرده‌اید. اما اتن علیرغم دیدار و خلوتی که در مستی با سارا داشت، ساعت را قبول نکرد. سارا را پس زد و با انتشار پستی در فیسبوک به همه اعلام کرد که سارا لمون به من گیر داده! سارا که به قصد نوشتن پیامی به اتن برای مرتب کردن اوضاع، آنلاین شده بود با دیدن آن پست و کامنت‌های وحشتناک‌ش، چند روزی از خواب و خوراک افتاد و بعد تصمیم گرفت شب سال نو که در منزل تنها بود به زندگیش پایان بدهد.

 

پدر زمان هر دوی آنها را تماشا می‌کرد.

وقتی سارا، کسی که زمان خیلی کمی می خواست، سعی داشت با دود در اتومبیل مادرش خودکشی کند دُر آنجا بود. به کمک ساعت شنی زمان را کند کرد. سارا را بلند کرد و در میان منظره‌ی زمستانی ترافیک و چراغانی به راه رفت. یاد بچه‌های خودش افتاد. فکر کرد آیا هیچ وقت اینقدر ناراحت بوده‌اند که خواسته باشند از دنیا دل بکنند؟ امیدوار بود چنین نباشد. از طرفی مگر خودش بارها آرزو نکرده بود زندگی‌ش پایان گیرد؟

به ساعت خودش ۲ روز راه رفت، به ساعت ما کمتر از یک ثانیه. تا رسید به منطقه‌ی صنعتی تاریک و محل سرمازیستی. جایی که زمان را حین منجمدشدن ویکتور در وان یخ متوقف کرده بود. مجبور بود سارا و ویکتور را با هم ببرد. هر دو در اغما بودند اما هنوز زنده. هر دو را به انبار برد. بین‌شان چمباتمه زد و دست هر دو را کشید سمت ساعت شنی. به امید اتصال به منبع قدرت آن. بعد دست‌ش را گذاشت بالای ساعت. محکم گرفت و چرخاند. دنیا متوقف شد.

ویکتور بدون درد برخاست. بدون صندلی چرخ‌دار. سارا پرسید کی هستی؟


زمان متوقف شده بود. حتی دانه‌های برف به آسمان چسبیده بودند. سارا سعی کرد بفهمد زنده است یا مرده. ویکتور فکر می‌کرد بین دو دنیاست. هرچه را می‌دید نمی‌توانست لمس کند. انگار بخواهی تصویرت را در آینه لمس کنی. با سارا شروع به صحبت کرد. درباره‌ی اینکه کجا بودند: در آزمایشگاه منجمدکردن انسان‌ها. سارا پرسید شما هم می‌خواستی منجمد بشی؟ خدایا... چرا؟

ویکتور طی سال‌ها به ندرت درباره‌ی زندگی‌ش با غریبه‌ها حرف زده بود اما حفظ اسرار دیگر برایش فایده‌ای نداشت. در نتیجه برای سارا چیزهایی را گفت که تا به حال به کسی نگفته بود. درباره‌ی سرطان‌ش. بیماری کلیوی و دیالیز. درباره‌ی نقشه‌ش برای پیشی گرفتن از مرگ با زندگی دیگری در اعماق آینده. اینکه قرار بود سال‌های سال بعد بیدار شود. به عنوان معجزه‌ی کاملا زنده‌ی پزشکی. نه به شکل روح.

سارا به داستانش گوش داد. باهوش‌تر از آنی بود که به نظر می‌رسید. یک دفعه پرسید همسرش درباره‌ی منجمدشدن ویکتور چه حسی داشته؟ ویکتور مکث کرد. دختر گفت وای به او نگفتید.


بعد داستان زندگی خودش را برای ویکتور تعریف کرد. جدایی والدین‌ش. خرخوانی و پرخوری‌هاش. طردشدن توسط بچه‌های مدرسه و بعد اتن... وقتی ویکتور پرسید چطور به این مرکز آمده، سارا واقعا نمی‌دانست: یک چیزهایی یادم است انگار مرا آوردند. آن مرد که در ساعت‌فروشی کار می‌کند. ویکتور طوری با تعجب نگاهش کرد انگار شاخ درآورده.

از پشت لوله‌ای صدایی شنیدند. در سرفه کرد. چشمان‌ش باز شد انگار از خواب بیدار شده باشد. گرچه هزاران سال بود نخوابیده بود. ویکتور و سارا بالای سرش ایستاده بودند: این کارها برای چیست؟ من چطور آمده‌ام اینجا؟

دُر گفت شما نمرده‌اید. شما در وسط یک لحظه‌اید. دنیا متوقف شده است. زندگی شما درمیان‌ش متوقف شده گرچه روح‌تان اکنون اینجاست. آنچه در این لحظه انجام دهید دیگر برنمی‌گردد. آنچه بعد انجام دهید هنوز نانوشته است.

هردویشان آخرین لحظه‌ای را تجسم می‌کردند که در یادشان بود: سارا افتاده بود توی ماشین. دود سمی استنشاق می‌کرد. ویکتور را می‌بردند توی یخ تا تبدیل شود به تجربه‌ای پزشکی. سارا پرسید چطوری آمدم اینجا؟ ویکتور پرسید حالا باید چه کار کنیم؟

دُر گفت این طرح است.

-        نمی‌فهمم چرا ما؟ اصلا چطور پیدایمان کردی؟

دُر گفت صدایتان را شنیدم. ویکتور گفت بس کن. بس کن. کافی‌ست. صداها؟ تقدیر؟ تو یک تعمیرکار در مغازه‌ی ساعت‌فروشی هستی. دُر به مخالفت سر تکان داد: در این لحظه عاقلانه نیست با چشم‌تان قضاوت کنید. چانه‌ش را بالا داد. دهان‌ش را باز کرد. تارهای صوتی‌ش شد صدای آن پسربچه‌ی ۹ ساله‌ی فرانسوی: الان دیروز باشد. بعد شد صدای ویکتور پا به سن گذاشته: زندگی دیگر... ویکتور صدای خودش را شناخت.

دُر برگشت رو به سارا: تمامش کن! درست مثل صدای سارا...

سارا و ویکتور در سکوتی بهت‌آور خیره شدند. در گفت پیش از آنکه من بیایم پیش شما، شما آمدید سراغ من.

سارا چهره‌ی دُر را بررسی کرد: تو واقعا تعمیرکار ساعت نیستی. نه؟ دُر گفت ترجیح میدم بشکنم‌شان. ویکتور گفت چرا؟ دُر جواب داد: چون من گناهکاری‌م که آنها را به وجود آورده‌ا‌م.

شن‌های حباب زبرین ساعت شنی، شن‌هایی که هنوز اتفاق نیفتاده بودند را خالی کرد کف انبار. ریخت و ریخت. بعد ساعت را به پهلو گذاشت و به قاعده‌ی تونل عظیمی بزرگ شد. گذرگاه شن‌ها مثل برق مهتاب روی اقیانوس می‌درخشید. گفت بیایید.

پیشتر انیشتین نظریه‌ای داده بود مبنی بر اینکه وقتی کسی با سرعت بی‌نهایت در حرکت باشد، زمان در قیاس با دنیایی که پشت سر گذاشته خیلی کند می‌شود. در نتیجه دیدن آینده بدون گذر عمر، دست کم به طور نظری امکان‌پذیر است.


حالا از سارا و ویکتور خواسته شده بود تا نظریه را امتحان کنند. در حالی که دنیا ثابت مانده، جلو بروند. ویکتور فکر می‌کرد یک نفر عمدا نقشه‌ها و قراردادش با مرکز سرمازیستی را به هم زده اما سارا نمی خواست تنها باشد. از ویکتور خواست همراهی‌ش کند. وقتی تنهایی دیگری را پذیرا هستیم که خیلی تنهاییم. ویکتور دست سارا گرفت. همه چیز به عقب برگشت. از میان خلا بی‌نوری از کوهی نامرئی بالا رفتند. چیزی نمی‌دیدند جز رد پایشان بر شن که پشت سرشان بر باد می‌رفت. بعد در میان مه پایین رفتند. وقتی مه از بین رفت، درون انباری بودند. با مواد غذایی و نوشیدنی انباشته‌شده در قفسه‌ها. سارا فورا آنجا را شناخت: میعادگاه قرار سرنوشت‌ساز ش با اتن. انبار عموی اتن.

به ناگاه دوباره اتن آنجا بود. سارا نفس‌ش را فرو خورد اما اتن رد شد بی آنکه نگاهی بیندازد. ویکتور پرسید ما را نمی‌بینند؟ دُر گفت ما در این زمان نیستیم. این روزهای در پیش است. روزهای آینده.

 

دختری همسن سارا با آرایش زیاد وارد انبار شد. سارا به حرف زدن‌شان گوش داد. دختر گفت اینطور که مردم او را مقصر می‌دانند منصفانه نیست. اتن گفت من هیچ کاری نکردم! تقصیر خودش بود. همه چیز خارج از کنترل بود.

آخرین فکر سارا پیش از به حال مرگ افتادن این بود که اتن متاسف خواهد شد. و حالا سارا با دیدن اتن و آن دختر در حال نوشیدن، فهمید فریادش ناشنیده مانده است. ملتمسانه به دُر نگاه کرد: چرا مرا آوردی اینجا؟

انگار دیوارها آب شدند و صحنه عوض شد. حالا در پناهگاه بی‌خانمان‌ها بودند. مرد بی‌خانمانی سراغ سارا را در صف صبحانه می‌گرفت: سارا کجاست؟ از آن دختر خوشم می‌آید. ساکت است اما من ازش خوشم می‌آید. امیدوارم حالش خوب باشد. برایش دعا می‌کنیم... سارا پلک زد. فکر نمی‌کرد آنجا کسی اسم‌ش را بداند و اگر آنجا نباشد، آنها دل‌شان برایش تنگ شود. سارا در تعجب بود که چطور هر شنبه به مشتری‌های بی‌خانمان که به بهترین شکل ممکن به زندگی ادامه می‌دادند، بی‌توجه بوده و مبهوت یک پسر شده. پیش خودش شرمسار شد. رو کرد به دُر: مامان‌م کجاست؟

دوباره صحنه عوض شد. یک روز برفی در محوطه‌ی پارکینگ نمایندگی فروش ماشین. مادرش و دایی‌ش را دید که برای کمک آمده بود، برای فروش ماشین. ماشینی که لوین، مادر سارا دیگر نمی‌خواست آن را ببیند. لوین به هق‌هق افتاد: من باید آنجا می‌بودم. من مادرش هستم. چرا این کار رو کرد؟ چرا من نفهمیدم؟

سارا احساس کرد حال‌ش به هم می‌خورد. انقدر درگیر فرار از بدبختی خودش بود که به بیچارگی‌ای که ممکن بود به وجود بیاورد فکر نکرده بود. پدر زمان پرسید چرا؟

دیدن اتن، دیدن مادرش، دیدن دنیا بعد از دنیایی که شناخته بود، سارا را به انتهای خودفریبی رسانده بود: من خیلی تنها بودم.

پدر زمان گفت تو هیچ وقت تنها نبودی. دستان‌ش را روی چشم سارا گذاشت. ناگهان سارا غاری را دید و مردی ریش‌دار که صورت‌ش را کف دستان‌ش پنهان کرده بود. زیر لب پرسید تو هستی؟ در گفت دور از کسی که دوست‌ش داشتم.

-        واقعا عاشقش بودی؟

-        می‌خواستم زندگی‌م را بدهم.

سارا پرسید: دادی؟ دُر گفت نه فرزند. این برعهده‌ی ما نیست.

سارا تاسف خورد: خودم را مسخره کردم.

-        عشق کسی را مسخره نمی‌کند.

سارا گفت او مرا دوست نداشت.

-        این هم مسخره‌ت نمی‌کند.

سارا گفت فقط به من بگو کی دردش تمام می‌شود؟

-        گاهی اوقات هیچ‌وقت...

سارا پرسید چطور زنده ماندی؟ این همه وقت بدون اینکه همسرت با تو باشد؟

دُر گفت او همیشه با من بود. دست‌ش را از روی چشمان سارا برداشت: تو سال‌های زیادی در پیش داشتی. زمان چیزی نیست که پس‌‌ش بدهی. شاید درست لحظه‌ای بعد پاسخی باشد به دعایت. نپذیرفتن‌ش، رد کردن مهم‌ترین بخش آینده است. امید.

سارا پیش خودش شرمسار شد و به گریه افتاد: خیلی متاسفم. فکر می‌کردم به پایان رسیدم. دُر گفت پایان مال دیروزهاست، نه فرداها. در این زندگی کارهای بیشتری در انتظارت است سارا لمون. می‌خواهی ببینی؟ سارا گفت هنوز نه. و دُر فهمید او دارد خوب می‌شود...


تمام این مدت ویکتور تماشا می‌کرد. از نظرش هیچ عشقی ارزش این سختی را ندارد. شک داشت گریس به خاطر او به زندگی‌ش خاتمه بدهد. حالا هر کاری کرده بود و هر قدر هم عاشق گریس بود، دنبال راهی ورای مرگ بود حتی اگر گریس با او نبود. ویکتور مطمئن بود تمام اینها توهم ذهن پریشان‌ش است که شروع کرده در زمان شناور شدن. دُر گفت چیزی هست که  باید به تو هم نشان بدهم. از دامنه‌ی تپه‌ای بالا رفتند. وقتی مه از بین رفت، به انبار مرکز سرمازیستی برگشته بودند. گریس محتاطانه وارد شد و با هر قدم اطراف‌ش را نگاه می‌کرد‌. ویکتور می‌دانست گریس از برنامه‌اش باخبر می‌شود اما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد در این حالت او را تماشا کند: لوله‌ی بزرگی را به گریس نشان دادند. گریس دستان‌ش را جلوی دهان‌ش گرفت. نمی‌شد فهمید دارد دعا می‌کند یا می‌خواهد انزجارش را پنهان کند. دو به شک بود که به لوله نزدیک شود یا از آن دوری کند اما نمی‌خواست داخل‌ش را ببیند. ویکتور سرش را تکان داد. احساس خجالت کرد. گریس آهسته به لوله نزدیک شد و با سرانگشت، سطح بیرونی فایبرگلاس را لمس کرد. با مشت کوبید به لوله. باز هم مشت زد و لگدی محکم. به طرف در خروجی رفت.

ویکتور در پیشی گرفتن از مرگ، به دانشمندان بیشتر از همسرش اعتماد کرده بود. حتی بدنی برای تدفین باقی نگذاشته بود. حالا گریس چطور برایش سوگواری کند؟ حتی شک داشت دوباره به اینجا برگردد. ویکتور گفت همین الان نشان‌م بده اگر کار می‌کند.

از خلا به مه شفاف دیگری پایین آمدند. ابرشهری با جمعیتی زیاد و ساختمان‌های بلند و درهم‌فشرده. چهره‌هایی متفاوت از زمان ویکتور با سرهایی بزرگ و موهایی مثل طیف جعبه‌ی رنگ. مشکل می‌شد مرد را از زن تشخیص داد. کسی پیر نبود. به چند صد سال آینده رفته بودند. ویکتور پرسید خب من وسط این همه کجا هستم؟


چشم‌انداز عوض شد. در سرسرایی عظیم بودند با نورهایی نقره‌ای و سفید. سقف‌های بلند و صفحه‌های شناور در هوا. ویکتور روی همه‌ی صفحات بود. صفحات، لحظه‌های زندگی ویکتور را نشان می‌دادند. در کودکی‌ش. در دهه‌ی سی زندگی‌ش در اتاق هیات مدیره. در دهه‌ی پنجاه سالگی‌ش، مشغول سخنرانی در لندن. در هشتاد سالگی در مطب دکتر همراه گریس به سی‌تی اسکن‌ها نگاه می‌کرد. مردم صفحات را بررسی می‌کردند انگار نمایشگاه باشد. ویکتور فکر کرد این تصاویر از کجا آمده‌اند؟ این لحظات هرگز فیلمبرداری نشدند. تصویری را از چند هفته پیش دید. وقتی از پنجره‌ی دفتر به بیرون خیره شده بود به پدر زمان که از لبه‌ی آسمان‌خراش روبرو تماشایش می‌کرد.

پرسید چرا به من زل زده بودی؟ دُر گفت تعجب می‌کنم چرا می‌خواهی بعد از یک عمر، دوباره زندگی کنی. این موهبت نیست.

ویکتور پرسید تو از کجا می‌دانی؟ در گفت من تجربه‌اش کردم...

ویکتور پرسید چرا مردم زندگی من را تماشا می‌کنند؟ در این مدت خودم کجا هستم؟

در به مجرای شیشه‌‌ای بزرگی در گوشه‌ای از تجهیزات اشاره کرد: تماشا کن و ببین.


ویکتور وحشت کرد. درون مجرا، بدن چروک و صورتی رنگ خودش را دید. ماهیچه‌های تحلیل‌رفته. پوست لکه‌لکه. چندین جای سرش سیم‌پیچی شده و سیم‌ها به ماشین‌های بی‌شماری وصل بودند. چشمان‌ش باز و دهان‌ش با حالتی دردناک از هم گشوده بود. صدایش بلند شد: فکر می‌کردم دوباره زنده می‌شوم‌. قرارداد داشتم. پول خوبی داده بودم. چه کسی مسئول این اتفاق است؟ من مدارک داشتم. پرونده. کسانی را استخدام کردم تا از من محافظت کنند. ثروتم... در گفت حالا از بین رفته‌اند. ویکتور هشدار وکلا را به یاد آورد: نمی‌توان در برابر همه چیز محافظت کرد. ویکتور سقوط کرد. واقعا نقشه‌ی بزرگ‌ش اینطور می‌شد؟ پرسید اینها چه کار می‌کنند؟

دُر پاسخ داد خاطرات تو را تماشا می‌کنند تا احساس‌کردن را به خاطر بیاورند. در این زمان، همه بیش از تصور ما زندگی می‌کنند. هر لحظه بیداریشان پر از فعالیت است اما خالی هستند. برای آنها تو سازه‌ای مصنوعی هستی و خاطرات نایاب. تو یادآور دنیای ساده‌تر و رضایت‌بخش‌تری هستی که دیگر روزی کسی نمی‌شناسد.


ویکتور هرگز به خودش اینطور فکر نکرده بود. ساده؟ رضایت‌بخش؟ او همیشه در عجله و سیری‌ناپذیر بود اما دنیای تشنه‌ی زمان از موقع انجماد او شتاب گرفته بود...  صحنه‌ی رفتن گریس به جشن و خداحافظی‌شان را دید. گریس باور داشت دوباره ویکتور را می‌بیند. واقعا می‌توانست انقدر ظالم باشد؟ به شدت دل‌ش برای گریس تنگ شد. می‌خواست به عقب برگردد.

دُر گفت با زمان بی‌پایان، هیچ چیز ویژه نیست. بی هیچ فقدان و فداکاری، نمی‌توانیم از آنچه داریم قدردانی کنیم‌.

سرانجام فهمید چرا برای این سفر انتخاب شده بود. او در جاودانگی زندگی کرده بود. ویکتور جاودانگی می‌خواست. تمام این قرون طول کشید تا در آخرین حرفی را که مرد پیر به او گفته بود درک کند: دلیلی دارد که خداوند روزهای ما را محدود کرده. تا هر کدام‌شان باارزش شوند.

و تازه آن موقع پدر زمان داستانش را گفت. با صدایی که خش‌دار می‌شد و سرفه‌هایی که شدیدتر می‌شد برای آنها از دنیایی گفت که در آن متولد شده بود. از اختراع چوب آفتاب و ساعت آبی. از آلی و سه فرزندشان و مرد پیری از بهشت که در بچگی او را دیده بود و در بزرگسالی در بندش کرده بود. غار و قرن‌ها حبس در انزوا و تنهایی: من زندگی کردم اما زنده نبودم...

ویکتور پرسید آن صداهای ناهمگون درخواست برای زمان چی هستند؟

دُر گفت ناخشنودی. بعد از اعلام ساعت، انسان توانایی خشنودبودن را از دست داد و همیشه عطشی بود برای دقایقی بیشتر. ساعات بیشتر. پیشرفت سریع‌تر برای دستیابی بیشتر. لذت ساده‌ی زندگی بین طلوع‌های خورشید از بین رفت. انسان می‌خواهد زندگی‌ش مال خودش باشد اما هیچ‌کس مالک زمان نیست. وقتی زندگی را اندازه می‌گیرید، آن را زندگی نمی‌کنید. من نخستین کسی بودم که این کار را کرد.

دُر نفس عمیق و دردناکی کشید و بعد افتاد. دچار نوعی طاعون قدیمی شده بود.

آینده از اطراف‌شان محو شد. ساعت شنی به اندازه‌ی معمول‌ش برگشت. شن‌ها در حباب زبرین جمع شدند.

سارا و ویکتور صورت‌شان را با دست‌های دُر پوشاندند و هر دو لحظه‌ی یکسانی را دیدند: دُر خم شده روی همسر بیمارش. دیدند که گونه‌ی آلی را بوسید. اشک‌های دُر با اشک‌های او قاطی شد: نمی‌گذارم رنج بکشی. همه چیز را متوقف می‌کنم.

دیدند که دُر به سمت برج نیم دوید. صعود ناامیدانه‌اش و انهدام بلندترین سازه‌ی ساخت بشر. و تنها بازمانده‌ی مجاز خداوند.

دیدند که دُر به درون غاری کشیده شد و مرد پیری از او پرسید این قدرتی بود که در جستجویش بودی؟

سارا و ویکتور به هم نگاه کردند: باید او را برگردانیم.

می‌خواستند سرنوشت مردی را عوض کنند که سعی کرده بود سرنوشت آنها را عوض کند. ساعت شنی را باز کردند و شن‌ها را ریختند. این بار از حباب زیرین. شن زمان گذشته. و پخش‌ش کردند همانطور که دُر آینده را پخش کرده بود. پدر زمان را بلند کردند و در مسیر شروع کردند به جلو رفتن. روی شن‌های گذشته قدم زدند. جای پایشان پیش رویشان برجای می‌ماند. مه از بین رفت. ستارگان آسمان را روشن کردند. میان دانه‌های معلق برف و ترافیک بی‌حرکت و مردم مانده در جشن سال نو، نوجوان و پیرمردی به مغازه‌ی ساعت‌فروشی رفتند و پیکر دُر را روی زمین خواباندند.


صاحب مغازه، با همان ردای چین‌دار که داخل غار به تن داشت، گفت بیاوردیش اینجا. او دارد می‌میرد و شما هم. همیشه تمام موجوداتی که متولد شده‌اند می‌میرند. ویکتور پرسید چرا دُر مجازات شد؟ غار؟ تمام این سال‌ها؟

مرد پیر گفت موهبت بود. او یاد گرفت قدر زندگی‌ای را که گذرانده بود بداند‌.

دُر حس کرد سرش گیج رفت و بدن‌ش سقوط کرد. سرفه‌کنان میان خاک بیدار شد. در خانه بود. روبه‌رویش برج نیم بود. نفس عمیقی کشید و تردید نکرد. برگشت به طرف آلی. هیچ‌یک از میلیاردها صدایی که در غار شنیده بود، هرگز به دلنشینی حسی نبود که صدای آلی در او ایجاد می‌کرد: کجا رفته بودی؟

گفت سعی کردم جلوی رنج کشیدن‌ت را بگیرم.

آلی گفت ما نمی‌توانیم آنچه را از بهشت مقرر شده، متوقف کنیم. پیش‌م بمان. دُر گفت تا همیشه...

آلی سرش را برگرداند: ببین. آسمان پیش رویشان با غروب چشمگیری نقاشی می‌شد. نارنجی، بنفش و قرمز تیره.

انگشتان‌ش را در انگشتان همسرش حلقه کرد و پدر زمان دوباره زنده شد. وقتی چشمان‌شان بسته شد دو جفت چشم دیگر باز شد و از زمین برخاستند. مثل یک روح در دو بدن. یگانه و روراست. خورشید و ماه در یک آسمان.


سارا لمون را به بیمارستان رساندند. چقدر خوش‌شانس بوده که با صدای بلند زنگ تلفن مادرش برای تبریک سال نو فهمیده که دارد چه اتفاقی می‌افتد. در ماشین را باز کرده و بیرون افتاده بود. روی زمین خزید تا به هوای باز رسید. همسایه او را دید که میان برف‌ها افتاده و به ۹۱۱ زنگ زد. سارا در اورژانس بستری شد.


در تخت کناری مردی بود به اسم ویکتور دلامونت. یک‌باره دیالیزش را قطع کرده بود. هرگز مشخص نشد ویکتور چطور نقشه‌ی پایان زندگی‌ش را تغییر داد. وقتی بلند ش می‌کردند تا در یخ بگذارندش، دستیارش راجر را دید. سر شب به راجر گفته بود اگر به هر دلیلی نظرش نسبت به این ایده تغییر کرد، تنها با یک کلمه نشان می‌دهد و راجر برنامه را متوقف می‌کند. آن واژه گفته شد: گریس. راجر فریاد زد همین الان دست نگه دارید! بلافاصله آمبولانس خبر کرد.

ویکتور بعد از آن شبی که در اتاق اورژانس با سارا بستری بود، تنها ۳ ماه زنده ماند اما به گفته‌ی گریس آن ۳ ماه، ارزشمندترین ماه‌های ازدواج‌شان بود. ویکتور سخاوتمندانه تمام هزینه های تحصیل سارا در دانشگاه را پرداخت و سارا بدل شد به دکتر محقق معتبری که با تلاش گروهی همکاران‌ش توانست برای اغلب بیماری‌های هولناک زمان خود راه درمانی پیدا کند و بدین‌سان جان میلیون‌ها نفر را نجات خواهد داد و دیگر زندگی مثل قبل نخواهد بود.


هم‌زمان، مستاجر جدید ساعت‌فروشی حین بازسازی بنا، فضای غارمانندی پنهان در کف اتاق را پیدا می‌کند. روی دیوار، پر از شکل‌ها و نمادهاست. در گوشه‌ای ساعت شنی است با دانه‌ای شن در میان‌ش. همین که کارگر کنجکاو ساعت را بلند می‌کند، جایی آن دورها مردی به نام دُر و زنی به نام آلی، پابرهنه بر فراز تپه‌ای با بچه‌هایشان می‌خندند و زمان هرگز از ذهن‌شان نمی‌گذرد.

پایان


شنبه‌ها در گلستان 6

*باب اول. در سیرت پادشاهان. حکایت 2 از 41

یکی از ملوک خراسان، سلطان محمود سبکتگین را به خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر همی کرد، سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگرانست که ملک‌ش با دیگرانست.


بس نـامـور به زیر زمین دفن کرده اند        کز هستـیش به روی زمین بـر نشان نماند 

و آن پـیر لاشه را که سپردند زیر خاک        خاک‌ش چنان بـخورد، کزو استـخوان نماند 

زندســت نام فرخ نـوشـیـروان به خیر         گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند

 خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر        زان پـیشـتـر کـه بـانگ بـرآید فـلـان نمـاند


توضیح: یکی از فرمانروایان خراسان، سلطان محمود غزنوی را در عالم خواب دید که همه‌ی بدن‌ش در قبر، پوسیده و ریخته شده ولی چشمان‌ش سالم و در گردش است و نظاره می کند. خواب خود را برای حکما و دانشمندان بیان کرد تا تعبیر کنند. آنها از تعبیر آن خواب فرو ماندند ولی یک نفر پارسای تهی‌دست، تعبیر خواب او را دریافت و گفت: سلطان محمود هنوز نگران است که ملک‌ش در دست دگران است! 


بس نـامـور به زیر زمین دفن کرده اند        کز هستـیش به روی زمین بـر نشان نماند 

و آن پـیر لاشه را که سپردند زیر خاک        خاک‌ش چنان بـخورد، کزو استـخوان نماند 

زندســت نام فرخ نـوشـیـروان به خیر         گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند

 خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر        زان پـیشـتـر کـه بـانگ بـرآید فـلـان نمـاند

شنبه‌ها در گلستان 5

*باب اول. در سیرت پادشاهان. حکایت 1 از 41

پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در حالت نومیدی، ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید. 

وقت ضرورت چو نماند گـریز        دسـت بگیرد سـر شمشیر تیز 

اذا ایئس الانسـان، طـال لسـانه کـسـنور مغـلوب یصـول عـلی الکـلـب 


ملک پرسید که چه می‌گوید؟ 

یکی از وزرای نیک‌محضر گفت: ای خداوند! می‌گوید و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس. 

ملک را زحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود، گفت ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان، جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن درهم کشید و گفت مرا آن دروغ، پسندیده‌تر آمد از این راست که تو گفتی. که آن را روی در مصلحتی بود و بنای این، بر خبثی. و خردمندان گفته‌اند دروغ مصلحت‌آمیز، به از راست فتنه‌انگیز. 


هر که شاه آن کند که او گوید        حیف باشد که جز نکو گوید 

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود: جهان ای برادر! نماند به کـس        دل اندر جهان آفرین بند و بس 

مکن تکیه بـر ملک دنیا و پشت        که بسیار کس چون تو پرورد و کشت 

چو آهنگ رفتن کند جان پاک        چه بر تخت مردن، چه بر روی خاک


در یکی از جنگ‌ها، عده ای را اسیر کردند و نزد پادشاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش قرار داد که گفته‌اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد، بگوید.

 وقت ضرورت چو نماند گریز - دست بگیرد سر شمشیر تیز 

شاه از وزیران حاضر پرسید: این اسیر چه می گوید؟

 یکی از وزیران پاک‌نهاد گفت: این آیه را می خواند: و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس 

پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم، خشم خود را فرو برند و لغزش مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند. (آل عمران / 134) 

شاه با شنیدن این آیه، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولی یکی از وزیرانی که مخالف او بود (و سرشتی ناپاک داشت) نزد شاه گفت: نباید دولتمردانی چون ما نزد شاه، سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد او را به باد سرزنش و بدگویی گرفت. 


شاه از سخن آن وزیر زشت‌خوی، خشمگین شد و گفت: دروغ وزیر برای من پسندیده‌تر از راستگویی تو بود، زیرا دروغ او از روی مصلحت بود ولی سخن تو از باطن پلید ت برخاست. چنان‌که خردمندان گفته‌اند: دروغ مصلحت‌آمیز به ز راست فتنه‌انگیز.

 هر که شاه آن کند که او گوید - حیف باشد که جز نکو گوید 

و بر پیشانی ایوان کاخ فریدون شاه نوشته شده بود: جهان ای برادر! نماند به کس - دل اندر جهان‌آفرین بند و بس 

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت - که بسیار کس چون تو پرورد و کشت 

چو آهنگ رفتن کند جان پاک - چه بر تخت مردن، چه بروی خاک 

(به این ترتیب با یادآوری این اشعار غرورشکن و توجه به خدا و عظمت خدا، باید از خواسته‌های غروزای باطن پلید، چشم پوشید و به ارزش‌های معنوی روی آورد و با سرپنجه‌ی گذشت و بخشش، از فتنه و بروز حوادث تلخ، جلوگیری کرد، تا خداوند خشنود گردد.)

شنبه‌ها در گلستان 4

*شنبه‌ها در گلستان 3. دیباچه قسمت آخر  

تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می‌رود بنابر آنست که طایفه‌ای از حکماء هندوستان (1) در فضایل بزرجمهر (2) سخن می‌گفتند به آخر، جز این عیب‌ش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می‌کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن تا تقریر سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم، به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم؟ 


سخندان پرورده پیر کهن                                بیندیشد، آنگه بگوید سخن 

مزن تا توانی (3) به گفتار دم                 نکو گوی (4) گر دیر گویی چه غم؟ 

بیندیش و آنگه بر آور نفس                     و زان پیش بس کن که گویند بس 

به نطق آدمی بهتر است از دواب                 دواب از تو به، گر نگویی صواب 


فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر، اگر در سیاقت سخن دلیری کنم، شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در (5) جوهریان جوی نیارد (6) و چراغ، پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره‌ی بلند بر دامن کوه الوند پست نماید. 


هر که گردن به دعوی افرازد         خویشتن را به گردن اندازد (7) 

سعدی افتاده‌ای‌ست آزاده                  کس نیاید به جنگ افتاده 

اول اندیشه وآنگهی گفتار        پای بست آمده است و پس دیوار 

نخل‌ بندم ولی نه در بستان       و شاهد م من ولی نه در کنعان


لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند. قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ. مردیت بیازمای وانگه زن کن. 

گرچه شاطر بود خروس به جنگ        چه زند پیش باز رویین چنگ 

گربه شیر است در گرفتن موش        لیک موش است در مصاف پلنگ 


اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند، کلمه‌ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق. 


بماند سال‌ها این نظم و ترتیب          ز ما هر ذرّه خاک افتاده جایی 

غرض نقشی‌ست کز ما باز ماند        که هستی را نمی‌بینم بقایی 

مگر صاحبدلی روزی به رحمت (8)         کند در کار درویشان دعایی 


امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت، هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد.


باب اوّل: در سیرت پادشاهان 

باب دوم: در اخلاق درویشان 

باب سوم: در فضیلت قناعت 

باب چهارم: در فواید خاموشی 

باب پنجم: در عشق و جوانی 

باب ششم: در ضعف و پیری 

باب هفتم: در تأثیر تربیت 

باب هشتم: در آداب صحبت 

دراین مدت که ما را وقت خوش بود        ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود 

مراد ما نصیحت بود و گفتیم                              حوالت با خدا کردیم و رفتیم 


پ.ن

1. هند

2. بر آن است که وقتی جمعی در فضیلت بزرجمهر

3. بی تأمل

4. و

5. بازار

6. نیرزد

7. دشمن از هر طرف بدو تازد

8. از روی رحمت


توضیح:

*تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می‌رود، بنابر آنست که طایفه‌ای از حکماء هندوستان در فضایل بزرجمهر سخن می‌گفتند. به آخر جز این عیب‌ش ندانستند که در سخن گفتن بطیء است یعنی درنگ بسیار می‌کند و مستمع را بسی منتظر باید بودن در تقریر سخنی کند. بزرجمهر بشنید و گفت اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم؟ 


تقصیر و تقاعد: تقاعد به معنی کناره‌گیری و باز نشستن 

مواظبت: پیوسته نگاه‌داشتن و نگهبان بودن 

بزرجمهر: معرب بزرگمهر است که وزیر خسرو انوشیروان بوده و ترجمه‌ی کلیله و دمنه منسوب به اوست بطیء: کند 

مستمع: شنونده 

تقریر: برقرار کردن و پابرجا ساختن


*سخندان پرورده پیر کهن        بیندیشد، آنگه بگوید سخن 

مزن تا توانی (بی تأمل) به گفتار دم        نکو گوی (و) گر دیر گویی چه غم؟ 

بیندیش و آنگه بر آور نفس        و زان پیش بس کن که گویند بس 

به نطق آدمی بهتر است از دواب        دواب از تو به، گر نگویی صواب 


و زان پیش بس کن که گویند بس: یعنی پیش از انکه مردم خسته شوند و تو را به کوتاه کردن سخن ملزم سازند، تو خود سخن کوتاه کن. 

دواب: جنبنده. در اینجا منظور حیوانات است.


*فکیف در نظر اعیان حضرت خداوندی عزّ نصرُه که مجمع اهل دلست و مرکز علمای متبحر، اگر در سیاقت سخن دلیری کنم، شوخی کرده باشم و بضاعت مزجاة به حضرت عزیز آورده و شبه در جوهریان جوی نیارد و چراغ، پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره‌ی بلند بر دامن کوه الوند پست نماید. 


فکیف: پس چگونه ممکن است 

اعیان: بزرگان و برجستگان 

عزّ نصرُه: پیروزی‌ش بزرگ و گرامی باد 

متبحر: جامع فنون 

سیاقت: راندن 

بضاعت مزجاة: مایه‌ی اندک 

شبه: سنگ سیاهی است که قدما برای آن، خواصی برمی‌شمرده‌اند و گاهی به عنوان گوهر بدلی با آن آرایش می‌کرده‌اند. 

الوند: نام کوهی است در نزدیکی همدان و در اصل به معنی تند و تیز است. سعدی برای بیان تواضع خویش و کم نمودن خود در برابر اعیان حضرت اتابک چندین مثال متوالی آورده است.


*هر که گردن به دعوی افرازد        خویشتن را به گردن اندازد 

سعدی افتاده‌ای‌ست آزاده        کس نیاید به جنگ افتاده 

اول اندیشه وآنگهی گفتار        پای بست آمده است و پس دیوار 

نخل‌ بندم ولی نه در بستان       و شاهد م من ولی نه در کنعان


دعوی: ادعا 

افتاده: در مصراع اول به معنی متواضع و فاقد هرگونه دعوی و در مصراع دوم به معنی حقیقی افتاده. و منظور این است که لازمه‌ی آزادگی، افتادگی است.

پای بست آمده است و پس دیوار: مثل است. به معنی اینکه اول بنّا باید پایه را بسازد و پس از آن، دیوار را بر آن بنا نهد. 

نخل‌بند: نخل‌بند کسی است که ظاهر درختان و میوه‌ها را از موم می‌سازد و شاید هم به معنی آیینه‌بندی باشد زیرا در بعضی شهرها، چهارچوبی را آیینه‌بندان می‌کنند و در تشریفات عزاداری آن را در کوچه و بازار می‌گردانند. 

شاهد: منظور جلوه‌گری و دلربایی است. 

کنعان: نام سرزمینی است در فلسطین که اسرائیلیان پیش از روی کار آمدن حضرت یوسف، در آن می‌زیسته‌اند و مراد از شاهد کنعان، حضرت یوسف است.


*لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند. قدّم الخروجَ قبلَ الولوجُ. مردیت بیازمای وانگه زن کن. 

گرچه شاطر بود خروس به جنگ        چه زند پیش باز رویین چنگ 

گربه شیر است در گرفتن موش        لیک موش است در مصاف پلنگ 


لقمان: در قرآن مجید، سوره‌ای به نام لقمان موسوم است و در آیه‌ی 11 از آن سوره، نام لقمان با این عبارت ذکر شده: "و لقد آتینا لقمان الحکمه". 

آنگاه نصایحی از زبان لقمان به فرزندش در آن آمده است. 

حکمت: به معنی محکمی در گفتار و کردار است. 

قَدِّمِ الخُروجَ قَبلَ الوُلوجُ: خارج شدن خود را پیش از داخل شدن، پیش‌بینی کن. 

شاطر: زیرک و چابک. منظور بیت این است که هر چند خروس در جنگ، چابک باشد در پیش باز رویین‌چنگ چه می‌تواند انجام بدهد؟ 

باز: مرغ شکاری است. پادشاهان و امرا با این مرغ شکاری، صید می‌کردند و کسانی را به تربیت و نگاهداری این مرغان می‌گماشتند و هر یک از آنها را بازدار می‌نامیدند. 

مصاف: جنگ


*اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرائم کهتران نکوشند، کلمه‌ای چند به طریق اختصار از نوادر و امثال و شعر و حکایات و سیر ملوک ماضی رحمهم الله درین کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه برو خرج موجب تصنیف کتاب این بود و بالله التوفیق. 


سعت: گشایش 

عوایب: جمع عائب. به معنی دارای عیب 

جرائم: جمع جریمه به معنی گناهان 

سیر: جمع سیره. به معنی رفتارها 

ملوک ماضی: پادشاهان گذشته 

درج: در ادبیات به معنی نوشتن و گنجاندن است و در علم بدیع، درج عبارت است از اقتباس مطلبی از دیگران و گنجاندن آن در خلال گفته‌های خویش. 

بالله التوفیق : توفیق دادن تنها به اراده‌ی خدا است.


*امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن مصلحت دید تا بر این روضه غنا و حدیقه غلبا چون بهشت، هشت باب اتفاق افتاد از آن مختصر آمد تا به ملال نینجامد.


باب اوّل: در سیرت پادشاهان 

باب دوم: در اخلاق درویشان 

باب سوم: در فضیلت قناعت 

باب چهارم: در فواید خاموشی 

باب پنجم: در عشق و جوانی 

باب ششم: در ضعف و پیری 

باب هفتم: در تأثیر تربیت 

باب هشتم: در آداب صحبت 

دراین مدت که ما را وقت خوش بود        ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود 

مراد ما نصیحت بود و گفتیم        حوالت با خدا کردیم و رفتیم 


مگر: امید است که 

امعان: دقت کردن 

تهذیب: پاکیزه ساختن 

ابواب: جمع باب. به معنی در است. قدما هر کتاب را به چند باب و هر باب را به چند فصل تقسیم می‌کردند. 

ایجاز سخن را: برای مختصر کردن سخن 

روضه: باغ و بوستان 

غَنّا: سبز و خرم 

حدیقه: بستان 

غلبا: پردرخت 

چون بهشت هشت باب اتفاق افتاد: در کتب تفسیر و احادیث، روایات زیادی از پیامبر (ص) و ائمه معصومین(ع) آمده که در آنها اشاره به درهای بهشت شده که نشان می‌دهد بهشت هشت تا در دارد و جهنم طبق آیه‌ی قرآن، هفت در دارد. 

ز هجرت، ششصد و پنجاه و شش بود: سال 656 هجری، سال تالیف گلستان است و در همین سال، هلاکوخان مغول بر بغداد تسلط یافت و آخرین خلیفه‌ی عباسی، المستعصم بالله را با فجیع‌ترین وضع کشت و خلافت عباسی با قتل مستعصم خاتمه پذیرفت.


شرح دیباچه‌ی گلستان سعدی

شنبه‌ها در گلستان 3

*شنبه‌ها در گلستان 2. دیباچه. قسمت سوم

فی الجمله زبان از مکالمه‌ی او در کشیدن، قوّت نداشتم و روی از محاوره‌ی او گردانیدن، مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.

چو جنگ آوری با کسی برستیز           که از وی گزیر ت بود یا گریز 

به حکم ضرورت سخن گفتم (1) و تفرج‌کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده. 

پیراهن برگ بر درختان                        چون جامه‌ی عید نیک‌بختان 

اول اردیبهشت ماه جلالی                    بلبل گوینده بر منابر قضبان 

بر گل سرخ از نم اوفتاده      لآلی همچو عرق بر عذار شاهد غضبان 


شب را به بوستان با یکی از دوستان (2) اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم. گفتی که خرده مینا بر خاک‌ش ریخته و عقد ثریا از تارکش (3) آویخته (4).

روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال            دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون 

آن پُر از لال‌های (5) رنگارنگ      وین پر از میوه‌های گوناگون 

باد در سایه‌ی درختان‌ش             گسترانیده فرش بوقلمون 


بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن (6) غالب آمد، دیدم‌ش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت (7) شهر کرده. گفتم گل بستان را چنانکه دانی، بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید، دلبستگی را نشاید (8). گفتا طریق چیست؟ گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران (9)، کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او، دست تطاول نباشد و گردش زمان (10) عیش ربیع‌ش را به طیش خریف مبدل نکند.

به چه کار آیدت ز گل طبقی؟                             از گلستان من ببر ورقی 

گل همین پنج روز و شش (11) باشد      وین گلستان همیشه خوش باشد 


حالی که من این (12) بگفتم، دامن گل بریخت و در دامن‌م آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا. فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود (13) که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان، پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید

گر التفات خداوندیش بیاراید                         نگارخانه‌ی چینی و نقش ارتنگیست 

امید هست که روی ملال در نکشد      ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست 

علی الخصوص که دیباچه‌ی همایون‌ش         به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست 


دیگر عروس فکر من از بی‌جمالی سر بر نیارد و دیده‌ی یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره‌ی صاحبدلان، متجلی نشود مگر آنگه که (14) متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص (باریک) فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق

هر که در سایه‌ی عنایت اوست      گنه‌ش طاعتست و دشمن، دوست (15) 


بهر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی متعین (16) است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند، در معرض خطاب آیند و در محل عتاب، مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء و چنین خدمتی در غیبت، اولی‌تر است که در حضور که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور (17) 

پشت دوتای فلک، راست شد از خرّمی                     تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را 

حکمت محض است اگر لطف جهان‌آفرین             خاص کند بنده‌ای، مصلحت عام را 

دولت جاوید یافت، هر که نکونام زیست             کز عقب‌ش ذکر خیر زنده کند نام را 

وصف تو را گر کنند ور نکنند(18) اهل فضل      حاجت مشّاطه نیست، روی دلارام را


پ.ن:

1. گفتیم

2. شب در بوستان یکی از دوستان

3. تاکش

4. درآویخته

5.لاله‌های

6. که رای باز آمدن بر نشستن

7. عزم. آهنگ رجوع

8. هر که نپاید، دوستی را نشاید

9. خاطران

10. روزگار-ایام-آسمان

11. روز پنج و شش

12. این سخن

13. مانده بود

14. مگر آن که

15. طاعت‌ش می‌کنند دشمن و دوست

16. معین

17. به اجابت مقرون باد. و به اجابت مقرون

18. کند ور نکند


توضیح:

*فی الجمله زبان از مکالمه‌ی او در کشیدن، قوّت نداشتم و روی از محاوره‌ی او گردانیدن، مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق.

چو جنگ آوری با کسی برستیز           که از وی گزیر ت بود یا گریز 

محاوره : گفتگو گزیر: چاره. منظور از این بیت این است با کسی ستیزه کن که در جنگ با وی، راه چاره یا صلح یا راه گریز بر تو مسدود نباشد. بنابر این جنگ با دوستان روا نیست.


*به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج‌کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده. 

پیراهن برگ بر درختان                        چون جامه‌ی عید نیک‌بختان 

اول اردیبهشت ماه جلالی                    بلبل گوینده بر منابر قضبان 

بر گل سرخ از نم اوفتاده      لآلی همچو عرق بر عذار شاهد غضبان 

تفرج: گشودن خاطر و زدودن غصه 

آثار صولت برد: صولت به معنای حمله و برد به معنی سرما (آثار حمله‌ی سرما) 

ورد: گل سرخ 

تقویم جلالی: تقویم جلالی در سال 467 هجری در زمان سلطنت جلال‌الدین ملک شاه سلجوقی (نام تقویم جلالی از اسم او گرفته شده است) و وزارت وزیر دانشمند او، خواجه نظام‌الملک با همکاری 8 منجم برجسته از جمله عمر خیام تنظیم شد و پس از آن، به عنوان گاه‌شمار رسمی ایرانیان انتخاب شد و در قسمت اعظم ایران رواج یافت. اختراع این تقویم برای از بین بردن اختلالات موجود در تقویم‌های موجود در آن زمان (سده‌ی پنجم هجری) بوده است زیرا هر ۴ سال یک بار، سال عرفی از سال حقیقی یک روز عقب می‌افتاد و نوروز با اول فروردین برابری نداشت. همچنین هر ۱۲۰ سال یک بار، سال عرفی یک ماه از سال حقیقی عقب‌تر بود. 

ویژگی تقویم جلالی این است که موفق شد سال عرفی را با سال طبیعی تطبیق دهد. نه فقط نوروز، درست در اول بهار یا به اصطلاح منجمان در نقطه‌ی اعتدال بهاری قرار گرفت بلکه تمام فصل‌های عرفی با فصل‌های حقیقی منطبق شدند. این که امروزه در تقویم ایرانی یا همان جلالی، بهار و تابستان ۹۳ روز است، فصل پاییز ۹۰ روز دارد و زمستان ۸۹ روز حساب می‌شود. برای این است که اول هر فصل عرفی دقیقا برابر با آغاز فصل حقیقی باشد. 


منابر: جمع منبر 

قُضبان: شاخه‌های ستبر 

لآلی  جمع لوءلوء، مرواریدها 

عذار: موی بالای پیشانی و موی چهره است و به معنی چهره هم آمده 

شاهد: گواه. شخص زیبارو. در اینجا معنی دوم منظور است 

غضبان: خشمگین. منظور از این بیت، تشبیه شبنمی که بر گل سرخ افتاده و قطره‌های عرق که بر چهره‌ِی زیبای خشمگین پیدا شده، به مروارید است.


*شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم. گفتی که خرده مینا بر خاک‌ش ریخته و عقد ثریا از تارکش، آویخته.

روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال            دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون 

آن پُر از لال‌های رنگارنگ      وین پر از میوه‌های گوناگون 

باد در سایه‌ی درختان‌ش             گسترانیده فرش بوقلمون 


مبیت : بیتوته ، شب را در جایی به سر بردن گفتی : چنانچه ، در اینجا برای تشبیه استفاده شده است مینا : لعاب شیشه مانند است که روی کاشی را با آن می پوشانند و آبی رنگ است مینا به معنی شیشه هم آمده است عقد ثریا : ثریا ستاره پروین است و عقد به معنی گردن بند است ستاره هایی که در صورت ثریا هستند تقریبا گردن بندی را تشکیل میدهند و منظور تشبیه شکوفه های تاک به گردن بند ثریا است تاک : گویا مراد سعدی از تاک ، مطلق درخت است نه درخت رز روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال : باغی است که آب نهر آن گوارا است و در آنجا درخت بزرگ ستبر و سایه داری است که بانگ پرندگان آن خوش آهنگ و خوش نوا است روضه : به معنی باغ و روضه رضوان بر بهشت اطلاق میشود سلسال : آب گوارا و باده خوش نوش دوحه : درخت بزرگ و سایه دار سجع : آهنگ کبوتران و مطلق آواز پرندگان است بوقلمون : در اینجا به معنی هر چیز متغیر رنگ برنگ شونده و هر شی رنگارنگ مخصوصا فرش رنگارنگ است.


*بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد، دیدم‌ش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. گفتم گل بستان را چنانکه دانی، بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید، دلبستگی را نشاید. گفتا طریق چیست؟ گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران، کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او، دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیع‌ش را به طیش خریف مبدل نکند.

به چه کار آیدت ز گل طبقی؟                             از گلستان من ببر ورقی 

گل همین پنج روز و شش باشد      وین گلستان همیشه خوش باشد 


خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد: اشاره به تردید و دودلی است که در ترک بوستان داشته‌اند و سرانجام تصمیم بازگشتن چیره آمده است. 

ضمیران: نوعی گل از جنس نیلوفر 

نُزهت ناظران: از تنزه به معنای پاکی و دوری است و چون تفرج و گردش سبب دوری از غم می‌شود، آن را نزهت می‌نامند و منظور از ناظران، بینندگانی است که در آینده در این کتاب می‌نگرند. 

فسحت: به معنی گشایش و گشادگی 

تصنیف: نوشتن کتابی از خود و تالیف گردآوری گفته‌های دیگران 

تطاول: درازدستی 

طیش خریف: طیش به معنی سبکی و فساد و در اینجا بدی و ناپسندیدگی است و خریف، فصل پاییز است. مقصود این است که هیچ حادثه‌ای نمی‌تواند حسن و لطافت این گلستان را از میان ببرد. 

طبق: ظرفی شبیه سینی اما بزرگ‌تر


*حالی که من این بگفتم، دامن گل بریخت و در دامن‌م آویخت که الکریم اذا وعدَ وفا. فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید 


الکَریمُ اِذا وَعَدَ وَفا: بزرگوار چون وعده‌ای دهد، وفا کند. 

فصلی : یک فصل فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد: در همان روز پاکنویس یک فصل از گلستان میسر شد بیاض : به معنی سفیدی است. در قدیم پیش نویس را سواد و پاکنویس را بیاض می نامیدند زیرا بیاض به معنی روشنی و سواد به معنی تاریکی در عربی به کار رفته است . محاورت : گفتگو متکلمان : گویندگان مترسلان : منشیان و نامه نگاران


*فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود که کتاب گلستان تمام شد و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان، پناه سایه کردگار و پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان المؤیدُ من السماء المنصورُ علی الاعداء عضدُ الدولةِ القاهرةِ سراجُ الملةِ الباهرةِ جمالُ الانامِ مفخرُ الاسلام سعدُ بن الاتابکِ الاعظم شاهنشاه المعظم مولی ملوک العرب و العجم سلطان البر و البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین ابی بکر بن سعد بن زنگی ادام الله اقبالَهما و ضاعَفَ جَلالَهما وَ جعَل الی کلِّ خیر مآلهما و بکرشمه لطف خداوندی مطالعه فرماید.


بقیت: مانده به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان : منظور این است که تمام کردن کتاب با تمام شدن تدوین آن نیست بلکه هنگامی است که مقبول نظر صاحبنظران افتد.

ذُخر زمان : ذخر به معنای اندوخته است و منظور از ذخر زمان، کسی است که روزگار او را برای نجات مردمی در دوره سختی اندوخته باشد. کهف امان : پناه آرامش المو المؤیدُ من السماء : تایید شده از جانب آسمان 

المنصورُ علی الاعداء: یاری شده در برابر دشمنان 

عضدُ الدولةِ القاهرةِ: بازوی دولت نیرومند 

سراجُ الملةِ الباهرةِ: چراغ ملت درخشان جمالُ الانامِ: زیبایی آفریدگان شاهنشاه المعظم : شاهنشاه یعنی شاه شاهان ، این اصطلاح مبتنی بر آن است که داریوش اول کشور را به ده بخش تقسیم کرده بود و فرماندار هر بخش استقلال داخلی داشت بنابراین پادشاه بزرگ شاهنشاه محسوب میشد 

مولی ملوک العرب و العجم: سرور پادشاهان عرب و عجم 

وارث ملک سلیمان: لقب اتابک ابوبکر است 

اَدامَ اللهُ اِقبالَهُما وَ ضاعَفَ جَلالَهما: خداوند اقبال آن دو یعنی سعد ولیعهد و ابوبکر پادشاه زمان را دوام بخشد و شوکت و جلال هر دو را دو چندان گرداند.

جَعَلَ اِلی کُلِّ خَیرٍ مآلَهُما: عاقبت هر دو را متوجه به جانب خیر گرداند.

کرشمه: ناز و غمزه. در اینجا اشارت و التفات منظور است.


*گر التفات خداوندیش بیاراید                         نگارخانه‌ی چینی و نقش ارتنگیست 

امید هست که روی ملال در نکشد      ازین سخن که گلستان نه جای دلتنگیست 

علی الخصوص که دیباچه‌ی همایون‌ش         به نام سعد ابوبکر سعد بن زنگیست 


گر التفات خداوندیش بیاراید :التفات به معنی از گوشه چشم نگاه کردن ومجازا به معنی توجه و عنایت است که در اینجا منظور التفات اتابک است نگارخانه : کاخی پر نقش و نگار در کشور چین بوده ارتنگ یا ارژنگ : نام کتاب مانی است . گویند مانی به چین رفت و با تقلید از نقوش نگارستان چین کتابی ترتیب داد روی ملال در نکشدن : یعنی از جهت خستگی روی در هم نکشیدن و دلتنگ نگردیدن گلستان : منظور از گلستان هم معنی عام است و هم معنی خاص که نام کتاب است دیباچه : مقدمه ای است بر کتاب که مختصات و ارزش کتاب را معرفی می کند.

همایون: نام مرغ افسانه ای است که بلند پرواز است و دیدار آن مبارک است.


*دیگر عروس فکر من از بی‌جمالی سر بر نیارد و دیده‌ی یأس از پشت پای خجالت بر ندارد و در زمره‌ی صاحبدلان، متجلی نشود مگر آنگه که متحلّی گردد به زیور قبول امیرکبیر عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت کهف الفقرا ملاذُ الغربا مربّی الفضلا محبُّ الاتقیا افتخار آل فارس یمینُ الملک ملک الخواص (باریک) فخر الدولة والدین غیاث الاسلام و المسلمین عمدةُ الملوکِ و السلاطین ابوبکر بنُ ابی نصر اطال الله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه که ممدوح اکابر آفاقست و مجموع مکارم اخلاق

هر که در سایه‌ی عنایت اوست      گنه‌ش طاعتست و دشمن، دوست 


عروس فکر: منظور این است که فکر سعدی که به زیبایی عروس است. اگر مقبول ابوبکر بن ابی نصر واقع نشود عروسی است زشت‌رو که شایسته‌ی چهره‌گشایی نیست. 

پشت پای خجالت: خجالت به کسی تشبیه شده که در پیش روی عروس فکر، در حرکت است و عروس چشم نومیدی به پشت پای آن دوخته است تا وقتی که زیور قبول اتابک حاصل آید. 

زمره: گروه 

متجلی: زدوده و دارای جلا و روشنی 

متحلی: آراسته 

ظهیر سریر سلطنت: پشتیبان تخت پادشاهی 

مشیر: مشورت‌دهنده 

کهف الفقرا: پناه‌دهنده‌ی فقرا 

ملاذ الغربا: پناهگاه غریبان 

مربی الفضلاء: پرورنده‌ی فاضلان 

محب الاتقیاء: دوست‌دارنده‌ی پرهیزگاران 

یمین الملک ملک الخواص: دست راست پادشاهی و ملک الخواص یعنی پادشاه خاصان 

غیاث الاسلام و المسلمین: فریادرس اسلام و مسلمانان 

عمده الملوک و السلاطین: معتمد پادشاهان ابوبکر بن ابی نصر : ملقب به فخر الدوله ، در اول کار متصدی آشپزخانه بوده پس از مدتی منظور نظر اتابک واقع شده و به امارت و وزارت رسید و مردی اهل فضل و فضیلت دوست بوده است و در فاصله میان 558 تا 561 به امر ترکان خاتون خواهر علاء الدوله اتابک یزد به قتل رسیده است.

اطال الله عمره: خدا عمر او را دراز گرداند. 

اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَف اجرَه: قدر او را بزرگ ، سینه او را گشاد و مزد و پاداش او را چند برابر گرداند. 

ممدوح: مورد ستایش مکارم : جمع مکرمه به معنی بزرگواری‌ها 

هر که در سایه عنایت اوست گنهش طاعتست و دشمن دوست: کسی که در سایه‌ی لطف او قرار گیرد، چنان مورد لطف الهی واقع می‌شود که گناه‌ش، منزلت طاعت دارد و همه‌ی دشمنان با او دوست می‌شوند.


*بهر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند، در معرض خطاب آیند و در محل عتاب، مگر برین طایفه درویشان که شکر نعمت بزرگان واجبست و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء و چنین خدمتی در غیبت، اولی‌تر است که در حضور که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور.


حواشی : جمع حاشیه، اطرافیان، خدمتگذاران 

تهاون: سهل انگاری 

تکاسل: سستی و تنبلی از ریشه‌ی کسل 

خطاب و عتاب: خطاب و مخاطبه به معنی طرف سخن قرار دادن و مجازا بازخواست کردن است و عتاب و معاتبه به معنی سرزنش کردن است. 

تصنع و تکلف: تصنع به معنای ظاهرسازی و تکلف به معنای در مشقت افتادن و در اصطلاح انجام کارهایی که با زحمت و مشقت انجام می‌شود.


*پشت دوتای فلک، راست شد از خرّمی      تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را 

حکمت محض است اگر لطف جهان‌آفرین      خاص کند بنده‌ای، مصلحت عام را 

دولت جاوید یافت، هر که نکونام زیست      کز عقب‌ش ذکر خیر زنده کند نام را 

وصف تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل      حاجت مشّاطه نیست، روی دلارام را


پشت دوتای فلک راست شد... : چون خبر زاده شدن ممدوح به گوش فلک گوژپشت رسید، از خرمی و شادی، قد خمیده‌اش مانند جوانان راست شد.

تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را: مادر چون تو فرزندی برای ایام زایید. 

حکمت محض است اگر... : منظور این است که لطف خداوند جهان‌آفرین چون محض حکمت است و مهر خدای متعال، حکیمانه است و مصلحت عامه‌ی مردم را ویژه بنده‌ی خاص خود ( اتابک ) ساخته است. 

مشاطه: آرایشگر. منظور این است همچنان که روی دلارام، نیاز به مشاطه ندارد، ممدوح نیز احتیاج به وصف اهل فضل ندارد.