*میگفت من هر کاری میخوام بکنم، بهش میگم. ولی الان تازه فهمیدهم 3 ماهه کلاس خیاطی میره و هیچی به من نگفته. نمیتونی تصور کنی وقتی کلی عکس از لباسهایی که دوخته برام فرستاد، چه احساس وحشتناکی داشتم. هم خوشحال شدم از این همه پیشرفتش. هم ناراحت شدم صبر کرده این همه مدت بگذره و یک کلمه بهم نگفته. اصلا خیلیا اینجورین. خواهر همسرم مدتهاست کلاس آشپزی و تزئین غذا میره. من اتفاقی متوجه شدم. ولی اون اصرار داره بگه با ذوق و استعداد خودش دستپختش انقدر خوب شده. آخه مگه میشه؟ تا دیروز هیچی بلد نبود. الان یه دفعه چطور خودش انقدر پیشرفت کرد؟ اگر من بودم دستور تمام غذاهایی رو که یاد گرفته بودم سریع براش میفرستادم. چرا بقیه مثل من نیستن؟ چرا من انقدر احمقم؟
داشتم فکر میکردم خیلی از رنجهای ما در زندگی، به خاطر انتظارات و توقعهاییه که از دیگران داریم. گلایه کردن و اعتراض که فلانی! چرا نگفتی داری فلان کار رو انجام میدی، عملا دردی از ما دوا نمیکنه. یا باید با هم روراست باشیم. دلسوز هم باشیم و برای همدیگه بهترینها رو بخواهیم یا هر کسی سر ش به کار خودش باشه و نهایتا موفقیتهاش رو اعلام کنه بقیه هم براش سوت و کف بزنن. هر کسی میتونه انتخاب کنه صمیمیت و دلسوزی رو میخواد یا تشویق نهایی و سوت و کف احتمالی رو. ما موظف نیستیم از زندگیمون به دیگران گزارش بدیم ولی اگر انتخابمون اینه، برای دیگران وظیفهای ایجاد نمیشه. بد میگم؟
.: Weblog Themes By Pichak :.